د.ا.د لویی
از پله ها بالا رفتم...در رو زدم....زین در رو باز کرد....
متعجب بهش خیره شدم و گفتم
+چرا تا الان باز نکردی در رو؟!
-چون منتظر بودم عشق و حالتون تموم شه..!
+پس شنیدی؟!
-اره هری رو که شنیدم در رو باز نکردم...
خندیدم...
+بچه ها کوشن؟!
-همه رو راهیه خونشون کردم...
چشام گشاد شد..!
+کثافتا اصلا نگرانم نشدن نه؟!
-چرا داشتن دیوونه میشدن..اما مایکل که برگشت گفت که هری اومده پیشِت..نبودی ببینی لیزا سرخ شده بود...احساس کردم همه ی عذاب وجدانش پرید...
+تو چطوری با خبر شدی؟!مایکل کو؟!
-لیزا بهم گفت...مایکل اصلا اعصاب نداشت...همین دو تا جملرو گفت و رفت...
یه آهِ عمیق کشیدم و زین رو از جلوم کنار زدم..!
یعنی واقعا مایکل به من حسی داشت؟!-لو بیا تو هال بخوابیم...
سر به زیر موافقتِ خودم رو اعلام کردم....حال و احوالِ مایکل از ذهنم پرید و همه ی وجودم خاطراتِ امروز رو مرور میکرد...
رویِ رختِخوابایی که زین پهن کرده بود با کمر خودمو انداختم و حالتِ ستاره گرفتم...
زین کنارم چهارزانو نشست و گفت
-خب..تعریف کن..!
یه لبخند زدم از همه ی وجودم....از تهِ تهِ تهِ قلبم..!
اروم اروم...شمرده شمره از اولِ امروز صبح گفتم....تا دوسِت دارمِ اخر و خنده ای که کردم..!
تا قیافه ای که حدس میزدم هری بعدِ حرکاتم به خودِش گرفته باشه...تا احساسِ الانم..!
اخرش هم گفتم..!از سردرگمیام..!از اینکه میترسم هری راست بگه ولوکاسی باشه و من برایِ هری جایگاهی نداشته باشم....
گفتم و اخرش قطره هایِ اشک صورتمو پوشوند...گفتم و همراه با گریه به خاطرِ امروزِ خوبم خندیدم...
گفتم و زین با دیدنِ حالت هام بغلم کرد و مثلِ من دیوونه شده بود....
مگه عشق با دیوونگی فرقی داشت؟!نه..! نداشت..!
زین هم همپایِ من دیوونگی کرد..!همراهِ من مرزِ بینِ خنده و گریه رو برداشت ....
اخرِ دیوونه بازیامون به بالش بازی ختم شد..!با هر بالشی که سمتِ هم پرت میکردیم جمله هایی که تهِ قلبمون بود رو میگفتیم....
من میگفتم هری!اون میگفت آیان..!
من میگفتم دیونشَم..!اون میگفت جون میدم واسش..!
![](https://img.wattpad.com/cover/120420787-288-k592471.jpg)
YOU ARE READING
Truth or courage
Fiksi Penggemar_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One