د.ا.د لویی
وارد اتاقم ک شدم نفس نفس میزدم ... درو پشت سرم بستم و لباسام و با حرص از تنم جدا کردم و ب سمت حمام رفتم ..
زیر دوش آب ناخود آگاه گریه کردم ..دلیلشم نمیدونستم ..آه لعنتی .. هق هق گریم بلند تر شد ..
اون لعنتی من و بین دوراهی میزاره ،ی بار بهم بی محلی میکنه ..دفعه بعد این حرفای کثیف رو بهم میزنه و باعث سفت شدنم میشه !
اون لعنتی نمیدونه با کارهاش چ بلایی داره سرم میاره ...
بعد از اینکه عملیات با موفقیت ب پایان رسوندم ،ی دوش سریع گرفتم و شیر اب و بستم ..
حولم و برداشتم و بستم دور کمرم و رفتم بیرون ..
رفتم سمت کمد لباسام تا لباس انتخاب کنم ،همه لباسام کثیف بودن ،از حرص جیغ خفه ای کشیدم ،باز اشکام رون شد !
یا حوله ای ک دور کمرم بود داشتم طول عرض اتاق و قدم میزدم ..مامان راست میگه اخلاق افتضاحی دارم ..اگه الان مامان باهام مسافرت بود ،همه لباسام تمیز بودن .
اما من فقط کثیف کردن و خراب کردن رو بلد بودم !
حرصی دستمو روی چشمام فشار دادم ..سمت چمدونم رفتم تا شاید اونجا چیزی باشه !
زیپ مخفی چمدونم رو باز کردم و با دیدن تیشرت و شلداره ستش جیغ خفه ای کشیدم ..
یادم اومد این لباسارورو اخرین مسافرتی ک رفته بودیم خریدم اما وقتی برگشتیم هرچقدر فکر کردم یادم نیومد کجا گذاشتمش در نتیجه بیخیالش شدم .
لباسها رو ک پوشیدم لبخند رو لبم نشست ،یاد حرف بابا افتاد ک هر وقت وارد اتاقم میشد مثل زنا غر غر میکرد و میگفت
_امیدوارم ی روز هیچی لباس تمیز نداشته باشی تا از این شلختگی در بیای !
حالا کجاست ک ببینه نفرینش نصفه و نیمه گرفته !
بیخیال فکرو خیال شدم سمت آینه رفتم ..موهام ک هنوز نم داشته و با دستم حالت دادم و طبق معمول کج روی صورتم ریختم ..
لباسهای کثیفم رو ک روی زمین رها کرده بودم برداشتم و قبلش دستمو کردم تو جیب شلوارمو گوشیمو برداشتم ،لباسای کثیفم و گذاشتم حمام تا فردا ی فکری ب حالشون بکنم !
سویشرت مشکیمو روی تیشرتم پوشیدم کلاه لبه دارم رو هم برداشتم .. من عشق کلاه لبه دارم .. ی کشو از کمدم مختصه کلاهامه .
همینطور ک از ویلا بیرون میومدم کلاهمو روی سرم گذاشتم و سمت آتیشی ک بچه ها درست کرده بودن رفتم ..
رابرت رو ندیدم..احتمالا رفته پیشه لورا..کاترین رو هم با خودش برده بود .
کنار زین نشستم و بی توجه ب ابروهای بالا رفته هری دستمو دور گردنش انداختم و گفتم
![](https://img.wattpad.com/cover/120420787-288-k592471.jpg)
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfic_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One