د.ا.د لویی
واسه خودم تند تند قدم میزدم ،اما با دیدن ی عالمه سنگ جلوی ویلای رابرت وقتی دیدم حواس کسی ب من نیست سریع خودم رو جایی ک اصلا دید نداشت پشت سنگ ها پنهان کردم!
از بچه ها کلی فاصله داشتم اگه بلند میشدم یه نقطه کمی ریز میدیدن البته ن خیلی کوچیک ولی خب زیاد هم قابل تشخیص نبود .
مثل دیدی ک من ب اونا داشتم !
دست تو جیب شلوارم کردم ،اما هنذفیریمو پیدا نکردم کلی زیر لب ب خودم فحش دادم ک چرا یادم رفته از ویلا بیارمش ،اخه تنها وسیله هایی ک مثل جونم ازشون مراقبت میکردم و همیشه پیشم بودن گوشیم و هنذفریم بودن .
از اینکه اهنگ با گوشی بدون هنذفری گوش بدم متنفرم بودم ،مخصوصا وقتی جایی جز خونه هستم !
احساس میکردم نهایت خز بازیه ،ولی الان با تمام وجود دوست داشتم ک اهنگ گوش بدم .
همون موقع با صدایی تقریبا از جا پریدم ک سرم ب سنگ بالای سرم خورد ،دستم رو سرم گرفتم و سرم و گرفتم بالا ک ببینم کیه !
رابرت بود !چشماش پف کرده و قرمز بود ،این یعنی از صبح تا حالا گریه کرده !!
من با گذاشتن اون دکلمه مسخره باعث گریش شدم ،اونوقت خودم خوش و خرم واسه خودم میچرخم و میخندم .
رابرت روی دو زانو نشست و دستشو جلوی صورتم تکون داد ،دستشو کنار زدم و گفتم
+اینجام بابا ..
_پس چرا جواب نمیدادی!
+چیزی پرسیدی ؟!
_خوبه اینجا بودی !اگه حواست جای دیگه بود ک طی الارض میکردی !.
ابروهام پرید بالا اینم بلد بودا،وقتی دید جوابی نمیدم پوفی کشید و گفت
_حالا چرا اینجا نشستی ؟؟
+همینطوری بیخیال رابرت حوصله ندارم :(
_چرا چیشده؟؟!
واقعا چیشده ک حوصله ندارم !!!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+اممم ،نمیدونم همینجوری حوصله جای شلوغ رو نداشتم برای همین اومدم اینجا.
لبخند زد ..
_میای ویلای ما؟!
شیطنتم گل کرد
+داری خونه خالی دعوتم میکنی ؟!
خندید و مشتی ب بازوم زد ..
_خوبه حوصله نداری بازم چرت و پرت میگی :/
نیشم باز شد ،اصلا اونا تا دلشون میخواد باهم دیگه بخندن ،اصلا هری تا اخر دنیا ب نایل نگاه کنه و لبخند ژکوند بزنه ،بدرک ب جهنم من مهم ترممم.
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One