سایه ای پشت پنجره ایستاد ...
....د.ا.د لویی
تو خودم مچاله شدم و لیوان تو دستم فشار دادم ،پنجره باز شد ..
قلبم تند تند میزد..
سایه اهسته درو باز کرد و روی تراس جلوی پنجره اومد..!
هیچی مشخص نبود..
جز ی هیکل بزرگ ک متعلق ب هیچکس نمیتونست باشه
جز یه مرد !
اصلا تو دید نبود ..
اما خب راحت میتونستم دید بزنم اینم فقط بخاطر مچاله شدنم تو گوشه تاریک تراس بود ..
آب دهنمو تند تند قورت میدادم...
صدای قلبم تو گوشام میپیچید ..
انگار مرد صدایی شنید ک سرش رو ب عقب برگردوند!
از تاریکی هیکله نهیفی بیرون اومد ..
میدیدم ک دست مردو میکشه و ازش میخواد ک بیاد داخل..
نفس نمیتونستم بکشم ...
تو اون خونه آدم زندگی میکنه؟؟؟
چشامو بستم .. نباید فکر کنم ..
اونا ادم بودن ،جن نبودن !
پس ترسی نبود..
نفس عمیق کشیدم ..
گوشامو تیز کردم و برصدای آهنگ دوست داشتنیم گوش کردم تا ترسم فروکش کنه ..
آروم چشمامو باز کردم ..
دیگه از اون مردو اون هیبت ظریف در روشنی چراغ قرمز پنجره خبری نبود !
بعد از مدتی چراغ هم خاموش شد ..!
آهنگ دوست داشتنیم هم تموم شد ..
سریع پاشدم رفتم تو ..
صدای ضربان قلبم تو گوشام میپیچید.. آدم بودن ولی من هنوز هم می ترسیدم ..
ترس!
لعنتی ،متنفرم .. متنفرم از این کلمه .. متنفرم از این نقطه ضعف ..
نفس عمیق .. عمیقتر ... چشمامو بستم ..
لیوان رو گذاشتم رو پله اخر و سریع رو کاناپه دراز کشیدم بازم اهنگ مورد علاقمو ریپیت کردم ..
انقد این کارو کردم تا خوابم برد..
*****
آدم باش نایل!!!
با صدای داد عصبی زین من و نایل نفس عمیقی کشیدیم ..
امروز اصلا رو فرم نبود..
نایل غمبرک زده ازش پرسید :
_چته زین ؟از سرکلاس تا الان بی اعصابی؟!
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One