part.19.

886 128 76
                                    


د.ا.د لویی

یه مدت بود من جن شده بودم و هری بسم الله...

تا احساس میکردم هری جایی هست از 100 کیلومتریه اونجا عبور هم نمیکردم...

لیام کلی سوال جوابم میکنه که چرا اینطوری میکنم...

اصلا باورشون نمیشد که جدیدا انقدر از هری فراری شدم...

زین که اسممو گذاشته بود دمدمی مزاج ..!فکر میکرد دیگه از هری خوشم نمیاد..!

یه نفسِ عمیق کشیدم...

کلافه سرمو تو بالش فرو کردم...

صدایِ خنده هایی که از طبقه ی پایین میومد اذیتم میکرد...

آنه وجما طبقه ی پایین بودن...!

نمیدونستم هری هم باهاشون هست یا نه...

محکم تر سرمو به بالش کوبیدم...

حتی اگه هم باشه برات مهم نیست لویی فهمیدی؟!

از رویِ بالش بلند شدم ..موهامو تو چنگم فشردم و دوباره با صورت خودمو به بالش کوبیدم...

نه نفهمیدم!!!!!

خب مهمه دیگه..!اگه پایین باشه مهمه دیگه!نیس؟!

حرصی تو جام نشستم و بالشمو برداشتم و دو بار محکم رو کلم زدم...

خاک برسرت...خاک برسرت..!

صدایِ جیغِ تیزی بلند شد...

سکته ای به گوشیم نگاه کردم...خندم گرفت..!یعنی واقعا برم بمیرم..!خودم زنگِ اس ام اس گوشیمو این صدا گذاشتم حالا خودم تا مرزِ سکته پیش رفتم!!!!

یه نگاه به پیام کردم...

"چشام به در خشک شد"

چشایِ منم به گوشیم خشک شد..!

پس اومده بود..!

قبل از اینکه هوایی بشم محکم گوشیه لمسیمو که از بس به در و دیوار کوبیده شده بود و گهگاهی هم توو آب شنا کرده بود دل و رودش تو حلقش بود رو رویِ تخت پرت کردم...

-جهنم که خشک شد..!قطره ی چشم بزن یکم تَر شه تا بتونی پلک بزنی..!

حالتِ ناله گرفتم و لب و لوچمو اویزون کردم و بالشو تو بغلم فشار دادم

-حالا اگه قطره نداشت چی؟!طفلک چشمش خشک میشه که..!

یه دفعه به خودم اومدم بازم با بالش محکم به کلم کوبیدم خدایا بی زحمت یه تُکِ پا بیا پایین دو تا فوتِ معجزه ای بهم بکن بلکه عقلم سرِ جاش بیاد..!

لامصب با کتکایی که بهشم میزنم ادم نمیشه..!

اخه لویی بی عقل..!لویی کودن!چرا انقدر دوست داری خودتو کوچیک کنی..!یعنی چی قطره چشم و خشک و اینا..!

Truth or courageWhere stories live. Discover now