د.ا.د لویی
(درسته یکم لباس لو باهاش فرق داره ولی شما فک کنید همونه 😂😐)
سمت کمد رفتم...
همونطور که زیرلبی جمله ی هری رو تکرار میکردم یه لباسِ مردونه ی چارخونه ی قرمز و مشکی انتخاب کردم و با شلوار جینِ مشکیه خاطره سازم رو پوشیدم....
قبل از اینکه لباسا رو بپوشم صورتمو شستم.....
یکم ب سرو وضعم رسیدم و با همون لبخندِ ژکوند سمتِ طبقه ی پایین رفتم....
خواستم در رو باز کنم که احساس کردم زنگِ در رو زدن....
پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم و عمو و عمه و خانوادشون رو پشتِ در بودن...
لبخند زدم و مثلِ یه اقای جنتلمن همرو به داخل دعوت کردم....
یعنی بگم کَفِشون تاید شده بود دروغ نگفتم...
اخه هیچ وقت من نه میومدم استقبال نه اینطوری لبخندِ ژکوند تحویلِشون میدادم...
همیشه یک ساعت بعد از این که میومدن از اتاقم به وسیله ی مامان تو جمع شوت میشدم...
عمه وشوهرش اول از همه سمتِ خونه رفتن و به مامان که با رویِ باز ازشون استقبال میکرد سلام کردن...
بعد از اونا نوبتِ توماس و ویلیام که شد نیشمو بستم و بجایِ سلام بهشون ، پشتِ چشم نازک کردم و یه سرِ کوچیک تکون دادم....
توماس یه ایش گفت و همون کله هم تکون نداد و داخل رفت....
بعد از رفتنِشون لیزا ولینا دو طرفم وایسادن با دست توماس و ویلیام رو هول میدادن تا زودتر پله ها رو بالا برن...
لینا برگشت و گفت:
-امشب پدرتو در میاره...ببین من کِی گفتم...
+اوهوک..!بابا تو با ادبه ی فامیل بودیا..!دو روز پیشت نبودم از توماس تاثیر گرفتی؟!
توماس: غلط کردی...این همه نخاشو از ویلیام میگیره...
زدم زیرِ خنده:
+نخ رو که توماس میده...ویلیام لامصب طناب رد و بدل میکنه..!
با این حرفم سریع از بینِ ویلیام و توماس رد شدم و خودمو به پذیرایی رسوندم...
احتمالِ زد و خورد یا همون فقط خورد خیلی زیاد بود...
با کشیده شدنِ موهام جیغِ فرابنفش کشیدم..
ویلیام: تکرار کن حرفتو...!
+وحشی موهام کنده شد..!
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One