لیام:لویی اصلا لازم نیست کاری ک زین گفت و انجام بدی ...
د.ا.د لویی
لبخند زدم ..
لویی:بابا خونه ای ک چهار تا تیکه اهن سوخته توش داره ک ترس نداره داداش ...
لیام:گمشو ایکبیری !(😐)
خودت گفتی با چشم خودت دیدی چراغ یکی از پنجره ها بعضی وقتها روشنه ...
لویی:بابا لیام من اون موقع خواب و بیدار بودم شاید توهمی چیزی زدم ...
لیام :من نگرانم ... با نایل تصمیم گرفتیم ک عمرا بزاریم بری ...
خندیدم و گفتم :
_بابا لیام من و دست کم گرفتیااا،من بلدم گیلیمه خودمو از
آب بکشم بیرون داداش نگران نباش ...
بعد از اینکه بچها رفتن ..
منم رفتم ک بخوابم ..
رفتم دستشویی طبق عادت هرشب کارامو انجام دادم..
قبل خواب کولمو اماده کردم برای فردا صبح ک برنامه ریخته بودیم بریم کوه ...
...
طبق عادت همیشگیم ساعت 4صبح خودکار از خواب بیدار شدم ...
گیخ خواب از تخت پریدم پایین ... رو نوک انگشتای پام بودم تا صدایی تولید نشه...
اخه من دوتا خواهر دوقولو دارم ک بعضی وقتها تصمیم میگیرن ک پیش من بخوابم ،من نمیخواستم سر صدایی ایجاد کنم تا باعث بد خوابیشون بشه ...
از اتاق خارج شدم ک ی نور از پنجره روبرویی توجهم و جلب کرد ...
ب نقطه ی روشن روبروم خیره شدم ... لحظه ای بعد سایه ی خمیده ی توی چراغ قرمز از جلوی پنجره ی روشن رد شد ...و بعد خاموشی...
ترس برم داشت ... یعنی خونه روبرویی ما جن داشت !!!
یا شایدم خالی از سکنه نیست و بچها اشتباه میکنن ...
ی لحظه اخره هفته اومدم جلوی چشمم ک خودم رو جلوی در آهنی فکستنیه خونه ای ک دیوارهای بلندی داشت و حصار ی میله نوک تیز بالای دیوار ایستاده بودم ..!
ی فکری ب سرم زد...
سریع ژاکتمو پوشیدمو رفتم سمت پله های پشت بوم ... خونه سه طبقه ی ما اونقدر بلند بود تا از پشت بوم ببینم
حیاط اون خونه چه شکلیه ...اونقدر عجله داشتم ک نزدیک بود با مخ چند تا پله ی آخرو بخورم زمین ..اما با گرفتن میله های کناره پله ها خودمو کنترل کردم ..
آروم چفت پشت بوم و باز کردم ..
ی سوزه سردی اومد سریع ژاکتمو محکم تر کردم البته تاثیری هم نداشت ..

YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One