part.17.

911 115 108
                                    

د.ا.د لویی

تو لحظاتِ سختِ ترس و مرگ بودم که صورت رخ به رخم وایساد و یه دفعه صدایِ اشنایی رو شنیدم..

-خب حالا چطوری یه لقمه ی چپت بکنم؟!

مات موندم!گریم بند اومده بود....

این صدایِ خش دار...!

دستِ صاحِبِ صدا کنارِ صورتم رویِ دیوار قرار گرفت و لوستر بالا سرمون روشن شد و همه جا رو قرمز کرد...

با دیدنِ یه صورتِ پیر و چروکیده و دراز که از قسمتِ دهنِش یه دندون بیرون زده بود جیغِ بنفشی کشیدم که صدایِ خندیدنِ صورت رو شنیدم..!!

اما لبایِ صورت تکون نمیخورد..!

خدایِ من!دستمو بردم جلو...ماسک بود...دستِ صورت رویِ دستم نشست و انگشتامو محکم گرفت و با کمکِ دست تونستم ماسکو کنار بزنم..!

دیگه رمقی تو تنم نبود...نزدیک بود سُر بخورم که با دستِ دیگش سریع بازومو گرفت ...

+ه...ه...

یادِ جملش موقعِ رفتن افتادم«من که عاشقِ بازی کردنم!»

بغض کردم و دستمو محکم از دستِش بیرون کشیدم...یه دفعه زور گرفته بودم در حدِ هرکول...!

محکم به قفسه ی سینش زدم که حتی باعثِ یه اخمِ ناقابل هم رویِ صورتِش نشد..!

یه قطره اشک از چشام پایین اومد و لرزون گفتم

+اصلا هم بازیگرِ قابلی نیستی....بی....بی...بیشور...

خندید و محکم کمرمو گرفت و سرشو نزدیک اورد و گفت

-پس حتما چند دقیقه پیش اون من بودم که داشت اینجا بال بال میزد..!

سعی کردم از بینِ بازوهاش بیام بیرون

+خفه.... شو...

یه ابروشو بالا انداخت

-وقتی یه کاری میکنی باید تنبیهِشو به جون بخری...!

+تو با لیزا هم دست بودی من میدونم...!

-لیزا بدبخت که در نهایتِ بچه بازی راهِ عکس العمل من رو در جوابِ کارایِ بچگونت صاف کرد...وگرنه قصدِ همچین کاری رو نداشتم

بازم خندید....

+زهرِ مار ...انقدر نخند چه خوش خنده هم شده واسه من...

انگشتِ اشارمو سمتِش گرفتم

+اصلا بگو ببینم من چه کاری کردم که تنبیهَم میخواستی بکنی!هان؟تو یه روانیه سادیسمی...!

به کمرم یه فشارِ خفیف داد

-فوشِ بچه صلواته..!😂

جیغ جیغ گفتم

+خودتی بچه...اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟بچه ها فرستادنِت؟!

یه لبخندِ مرموز زد و گفت

Truth or courageWhere stories live. Discover now