اومدی؟!
...
د.ا.د لوییبا حرکت غیر معقولش ک محکم بازوهاشو حصار بدنم کرد
ترسم ب اوج خودش رسید و جیغ هیستیریکی کشیدم .
اشکم در اومد از ترس میلرزیدم و دندونام و محکم ب هم
میخورد ..اما اون فقط من رو ب خودش فشار میداد و بو میکشید ..
با صدایی ک بر اثر ترس و گریه لرزون شده بود گفتم :
_آقا ...آقا ...خواهش میکنم ولم کنید ..آقا لطفا...
کمی منو از خودش جدا کرد و صورتش و جلو آورد شک نداشتم دیوونست ..
با این فکر جیغ بنفشی کشیدمو کمک خواستم ...
همون موقع صدای تند قدم هایی رو شنیدم ،
پیر مرد باغبون سریع خودشو ب اون دیوونه رسوند و
بازو شو گرفت و سعی کرد از من جداش کنه اما
هیچ حرفی نمیزد...با خشونت پیر مرد و هل داد و سریع لباشو گذاشت رو لبام ...
با این حرکتش باز نقطه ضعفم بروز کرد و غش کردم و
دیگه هیچی نفهمیدم ...با صدای بچها چشمامو باز کردم ..
زین همش میگفت تقصییر من بود تقصییر من بود ...
نایل:اه ی لحظه ببند زین لطفا !
نایل با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و دست سردمو
گرفت و لیوان آب و ب لبام نزدیک کرد ..ی قلب خوردمو سرم و بلند کردم ..
نایل: ما رو ترسوندی لو !الان خوبی ؟!
حالت بعد کارای خاک برسری کوکه؟؟
باز یاد اون دیوونه باعث شد لرزی ب تنم بشینه و با صدای
لرزونی گفتم :
_اون .. اون .. کی بود؟!
صدای زنی باعث شد سمت چپ دقیقا پشت سر نایل و نگاه
کنم ..
*پسرم بود معذرت میخوام ...
حال روحیش خوب نیست ...
با یاد آوریه بوسه پسره باز لرزیدم ،چندشم شده بود ک
ی پسر لبام و بوسیده بود !
زین از جاش بلند شد و رو ب اون زن گفت :
_معذرت میخوام خیلی اتفاق افتاد..
ممنون بابت لباس ما دیگه میریم ..
زن نگاه غمناکی ب من انداخت و گفت :
*میتونم اسم دوست جدیدتون رو بدونم ؟!
نایل با چشمای ریز شده ب اون زن نگاه کرد و با لحن
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One