IN THE NAME OF ZIAM'S GOD
"آغوش"
نفس هاش به شماره افتاده بود و پاهاش توی اون بوت های پاشنه دار فریاد کشان آزادی رو طلب می کردند... اما همچنان دیوانه وار به دویدن برای رسیدن به آزادی حقيقی ادامه میداد...
با شنیدن اکویی نافهموم از صدای اون دو محافظ سیاه پوش، ته مونده ی رمقش رو روونه ی پاهاش کرد و سر پیچ یکی از کوچه ها دوباره راه کج کرد... اما اينبار سر راهش، دوراهی یا پیچ و بن بستی در کنار نبود...
از یکی از همون خيابون های عریض و طویل با آسمونخراش های سر به فلک کشیده اش سر در آورده بود که از بعد از ورود به این شهر بی سر و ته، فقط از پشت شیشه های دود گرفته ی لیموزین ها نظاره گر زیباییشون بود...
نسیمی از ترس و درد، تن باریکش رو به لرز کوتاهی مهمون کرد و یاد آور این شد که هنوز بايد به فرار ادامه بده، اما به نظرتون تو این مکان وسیع و بدون راه فرار، جایی برای پنهان کردن دخترک ترسیده ی داستان وجود داره؟ ميون آدم هایی که غرق در زندگی ماشینی و کار روزانه چنان انسانیت رو به دست فراموشی سپرده اند که رنگ پریده و چشم های به اشک نشسته ی دخترک براشون کوچکترین اهمیتی نداره؟!
بگذریم، تن پنهان شده ی دختر میون جمعیت، اونقدر ها هم غیر قابل تشخیص نیست و محافظ های اون گرگ کثیف نچندان دور... درد ممکنه دوباره شروع بشه... اما این بار شاید بدون پایان!
بی توجه به قطره اشک لجوجی که بخاطر ترس و سرما از گوشه ی چشم تا چونه اش رو خط کشی کرد، دو لبه ی کلاه پالتوش رو چنگ زد، گیس های بلندش رو زیرش پنهون کرد و با عجله ی بیشتری از ميون جمعیت راه باز کرد. به هیچ وجه قصد برگشتن به درد رو نداشت...حتی در ازای مرگ!
برای يه ثانیه، شاید از درد و شاید از ترس،کمی سر گردوند به سویی که احتمال ميداد تعقیب کننده هاش از اون سمت در حال نزدیک شدن بودن... اما همين يه ثانیه برای برخورد کافی بود... بنگ!
طلایی رنگ و شفاف، مثل تیله های شیشه ای که همیشه یکی دو تا ازش توی جیب های سلمان صدا میداد... همون تیله هایی که همیشه از زبون همه با چشم های خودش قیاص می شد اما با جیغ به همه می فهموند که چشم های سَلیم اينجوره! اين تیله های عسلی نمی تونستند به جز سلیم به کس ديگه ای تعلق داشته باشند...
-سَ...سَلیم؟!
حتی خودش هم از حد خش توی صداش ترسید، اما ممکن نیست! برادر گمشده اش، این سر دنیا باشه، اونم وقتی که کشورش درگیر جنگ داخليه! اما این پسر بیش از حد تصور به دوست داشتنی ترين برادرش شبیهه!
YOU ARE READING
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...