"خدای من!"
با روانه شدن بیشتر محتویات روی میز به معده ی گرسنه ی سلوا، لبخند رضایت روی لب های مارتا دوباره برگشته به آشپزخانه شکل گرفت :
- بالاخره یکی پیدا شد که بلد باشه خوب غذا بخوره...
سلوا که حالا درحال بازگشتن به جلد شیطنت آميزش و تا حدی خودشیرینش بود، با زدن دست هاش زیر چونه اش و دوختن نگاه خمارش به چشم های راضی مارتا خودش رو برای زن میانسال لوس کرد:
- مگه میشه از چنین دستپختی گذشت؟! و البته برای تشکر از بانوی خونه، چه راهی بهتر از احترام به دستپختشه و ظرف خالی تحویل دادنه؟!
اون پیشبند رنگین کمونی که روی بافت نازک و بلند خاکستری و شلوار تنگ مارتا به چشم میخورد برای لحظه ای خم شد و لب هاش موهای فرق سر سلوا رو برای چند صدم ثانیه لمس کرد تا سلوا سر خوردن انرژی های خوب رو بین تک تک سلول هاش حس کنه :
-حالا می فهمم چرا لیام و نایل و اون دوستشون چرا اینقدر نگرانت بودن... شیرین ترین موجود دنیا به این زندگی های یکنواختشون پا گذاشته!
سلوای غرق در این محبت مادرانه، پاسخی جز لبخند پهن شده روی لب هاش نداشت پس درخشش چشم های خندونش رو صورت سفید مارتا هدیه کرد که دوباره صدای زن رو به روش حواسشو به خودش جمع کرد :
- راستی تا یادم نرفته بگم که برات لباس و حوله گذاشتم توی همون اتاقی که دیشب بودی! دوش گرفتن کوفتگیت رو کم تر میکنه...
و این از دقت بالای این زن توی رفتار سلوا حکایت داشت که سلوا رو در حال شکوندن قولنج گردن و کشیدن عظلاتش دیده بود! پس بی هیچ مخالفتی چشمی گفت و با ترک کردن آشپزخانه، راهشو به اتاق طبقه ی اول کج کرد.
سلوا بعد از چک کردن لباس های روی تخت که یه ست ورزشی جلو بسته به رنگ خاکستری تیره با خط های صورتی پررنگ در درز هاش بود و یه حوله ی به نظر نو، پشت میز آرایش توی اتاق جا گرفت. کش دور موهای شلوغش رو باز کرد تا شونه ای بین گره گوریده هاش بکشه که با گیر کردن شونه ی پیچ در قسمت پشت گردنش ناسزایی رو غرغرکنان لب زد که صدای بی خبر لیام، از جا پروندش:
- پس داشتن یه دختر توی خونه این جوریه؟!
بدون پایین آوردن شونه ی گیر کرده بین موهاشب، گردن به قسمتی که صدای لیام ازش شنیده شده بود گردوند که لیام رو تکیه زده به چهارچوب در با لبخندی کج دید... البته این حالت برای چند ثانیه ی اول بود و در چند ثانیه ی بعدی لیام در حال حرکت به سمت محل نشستن سلوا و دست دراز کردن به طلب شانه ی بین انگشت های سلوا بود:
- بده من اونو... موهات رو از ریشه کندی دختر!
سلوا که از این محبت یهویی قلمبه شده ی لیام پین در تعجب و خلسه به سر می برد، گره انگشت هاش به راحتی از دور دسته ی شانه شل شد و به تسخیر دست لیام در اومد. با اولین تلاش لیام برای بیرون کشیدن شانه از بین موهای در هم فرو رفته اش بود باعث کشیده شدن ریشه ی موهاش و پیچیدن درد ناخوشایندی در پوست سرش شد، اخم هاش رو به هم کشید و قسمت بالایی موهاش رو چنگ زد و از هپروت سوالاتش بیرون کشیده شد:
![](https://img.wattpad.com/cover/124972751-288-k77854.jpg)
ESTÁS LEYENDO
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanficاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...