"دوست...؟!"
چشم باز کردن با سردردی کورکننده در مکانی ناآشنا همیشه به این معنا نیست که شما دزدیده شده ايد... حداقل برای سلوای قصه که این بار چنین معنایی نداره! از اون جایی که خاطرات گنگش، تصاویر مبهمی از ساعاتی از نیمه های شب رو که با تب و لرز عصبی روی مرز زندگی و مرگ گذرونده بهش نشون می داد، مطمئن ترش می کرد که باز ناخواسته برای کسی دردسر شده...
با دست بردن به قصد کنار زدن لحاف یاسی رنگ تخت؛ به جای لمس خنکی ملحفه، دستش توی موهای تازه روییده شده ی زین فرو رفت که باعث شد تو خواب نفس عمیقی بکشه... از این تماس ناخواسته، رنگ پریده ی صورتش به گلبهی جالبی تغییر کرد که باعث شد، دستش رو به سرعت عقب بکشه و به سینه اش بچسبونه...
دیدن کاسه آب و پارچه ی کنارش روی عسلی کنار تخت، مهر تاییدی به نجات دوباره ی زندگی سلوا به دست این ناجی جوان بود... سلوا رو برای نجات دوباره ی زندگیش، خجالت زده بود چون همه ميدونيم سلوا برای تشکر و جبران هیچ کاری ازش بر نمياد. اما بیاید قطعی نظر ندیم ، از آینده و اتفاقاتش خبری نداریم که که بخوايم درموردش نظر بدیم!
با کمترین صدا از سمت مخالف تخت، تن کوفته اش رو پایین کشید و به زینی که معصومانه سرش رو روی لبه ی تخت گذاشته بود و به خواب فرو رفته بود، نگاهی از سر تشکر انداخت. خوابیدن زین اونقدر معصومانه و شبیه سلیم بود که تصمیم بیدار کردنش برای خوابیدن جای بهتری رو از مغز سلوا بیرون می کرد، برای همین قبل از خارج شدن از اتاق لحافی که شب گذشته روی بدن خودش رو پوشونده بود رو روی بدن تو هم جمع شده ی زین کشید.
روی نوک پنجه ی پا وارد نشیمن بزرگ پنت هوس بزرگ زین شد که چشماش با دیدن عقربه های ساعت عجیب روی دیوار، چشماش گرد شد... چیزی حدود ۲۰ ساعت مشغول خواب بوده چون که الان نزدیک ساعت ۳ و ۴۵ دقیقه ی عصره! با عصبانیت ضربه ی آرومی با انگشتای مشت شده اش به سرش زد و زیر لب به عربی خطاب به خودش لب زد :
- روی خرس قطبی رو کم کردی!
با صدای مسخره ی شیکمش به سمت آشپزخونه دودی رنگ راه کج کرد و سر توی یخچالی کرد که میدونست اجازه ی استفاده ازش رو نداره اما ترجیح ميده سر گرسنگی دیگه دردسر درست نکنه... شاید هم بتونه درصد کمی از لطف های این ناجی جوان زین نام رو جبران کنه!
سبزیجاتی که می شناخت و می دونست میتونه تو غذای مورد نظرش استفاده کنه، از یخچال شلوغ زین خارج کرد و روی میز استیل وسط آشپزخونه قرار داد... آشپزی توی خونه ای که ندونی وسایل کجاست، سخته ولی کسی که قراره آشپزی کنه، سلواییه که سختی براش معنی نداره!
***
با ويبره ی مداوم گوشی تو جیبش، بالاخره پلک های کوفته اش رو از هم فاصله داد و به نور اجازه ی لمس سلول های بیناییش رو داد... گوشی رو به به کندی از جیب شلوارش در آورد و بدون نگاه به اسم مخاطب تماس گیرنده، گردی سبز رنگ رو به سمت مخالف کشید و گوشی رو روی گوشش گذاشت
DU LIEST GERADE
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...