CHAPTER12: GET LOW

629 69 264
                                    

" آرومش کن"

- بردار لعنتی!

و برای بار ششم کلمه ی تماس مجدد رو از روی صفحه ی دیجیتالی گوشیش لمس کرد... اما صدای بوق انتظار بی هیچ تفاوتی با دفعات قبل در حال پخش از بلندگوی تلفن بود... لیام پین در حال غرق شدن و دست و پا زدن در حرف های شنیده از دخترک سلوا نام داستان در گوشه ای از این شهر بی در و پیکر، قصد پاسخگویی به تلفن همراهش رو نداشت... اون هم دقیقا در زمانی که باید پاسخ میداد و راهی برای درمان زخمی که به دست خودش دوباره سر باز کرده بود ، پیدا می کرد ... اما دریغ از پاسخ ...

با کوفتگی و سردرگمی واضحی ، به دخترکی که روی صندلی کناری به زبانی نامفهوم در حال مویه و هزیان گفتن نگاهی کرد و دمای بدن نیمه هوشیارش رو اندازه گرفت... کوره ی آتش در برابر پیشانی سرخ شده ی دختر هیچ بود ... دستپاچگی مثل کودکی دست و پا گیر به تمام حواس چند گانه اش گره خورد و دست و پاهاش رو بیش از پیش بهم گره زد... باید چه می کرد؟!

بسرعت کت روی هودی اش رو از تن کند و روی بدن توی هم مچاله شده ی سلوا کشید اما این هم مانع ناله های درناکش و مویه هاش برای خانواده ی سوخته در جنگش نشد... برای تماس چندین باره با لیام پین دو دل بود که با دیدن فشار پلک های ورم کرده ی دختر ، قلبش مچاله شد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد ...

برای دونستن اینکه اینجا چه اتفای افتاده ، باید به ساعتی پیش به جایی که سلوا لیام و زِد رو با افکار طوفان زده اشون تنها گذاشت و با قلبی شکسته سوار اتوبوس بین شهری شد ، برگردیم ... جایی که لیام با بهت به مسیر دویدن دخترک مهبوت مانده بود ... به جایی که لیام از شدت خجالت از خودش یا حتی دوست جدیدش حاظر به سوار شدن دوباره به BMW زِد نشد و با کشیدن کلاه هودی اش روی موهای بهم ریخته اش ، تا راهشو تا اون استودیوی نفرین شده با پای پیاده طی کنه... جایی که زِد بمثال پدری نگران مسیر اتوبوس حامل سلوا رو تا شآخرین ایستگاه از توی ماشین گرون قیمتش دنبال کرد تا از خوب بودن حال دختری که لیام با ندانم کاری بهش نیشتر زده بود ، مطمئن شه ...

همه چیز خوب به نظرمی رسید ... با توقف اتوبوس در اخرین ایستگاه ، زِد هم در فاصله ای عقب تر در سمت مخالف خیابان پارک کرد و نظاره گر سلوایی شد که پله های طبقه ی دوم اتوبوس پیاده شد و با کرختی روی صندلی های نم کشیده از سرمای ایستگاه نشست ... بعد از چند دقیقه خیرگی بی هدف به آسفالت خیابان و ریختن اشک هایی که با برخورد نور ماشین های عبوری ، مثل الماس روی گونه های سرخش می درخشیدند ، با تلفن همراهش ، تماسی برقرار کرد و چند دقیقه ای رو با صحبت با فردی که زِد حتی به ذهنش هم خطور نمی کرد که که جیجی باشه ، گذروند...

ساعت دیجیتالی ماشین ، عدد 21:56 رو نشون میاد اما دخترک تکیه زده یه دیواره ی شیشه ای ایستگاه گویی قصد برگشتن به خانه اش رو نداشت ، پس با دودلی ماشین رو روشن کرد و دور زد . قبل از محل ایست اتوبوس ، توقف کرد و هزار باره به صورت غرق در کابوس سلوا نگاه کرد ... دخترک جوری از این دنیا پرت بود که تا زمانی که زِد در کنارش نشست و با ملایمت شونه ی پالتو پوشش رو لمس کرد ، متوجه چیزی نشد ...

SalvA ( Ziam FanFiction )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon