"همه چی خوب بود!"
- Cause he loves me!
[چون عاشق من بود!]نیازی به انکار و پنهون کاری نبود... سلوا این رو به چشماش دیده بود! و شنیدنش خیلی غیر قابل پیش بینی نبود اما تصحیح جمله با زمزمه ی ناواضح سلوا چرا!
- He still loves you!
[اون هنوز هم عاشقته!]به نظر نمی رسید کسی جمله ی زیر لبی سلوا رو شنيده باشه چون تلاشی برای شکستن سکوت ایجاد شده نشد و همه به لیام فرصت مرتب کردن افکارش برای گفتن ادامه ی صحبت هاش رو دادند... سر لیام کمی به عقب خم شد و انگشت های یخ کرده اش، موهای کوتاه پشت گردنش رو لمس کرد :
- Everything WAS good! Or at least I thought it was good!
[همه چی خوب بود! یا حداقل من فکر می کردم خوب بود!]خنده ی کوتاه و عصبی ای بین جملاتش شنیده شد که صحبتش رو برای ثانیه ای قطع کرد... ولی با قورت دادن آب دهانش دوباره خودش رو جمع و جور کرد :
- شاید از طرف منیجمنت زیر فشار بودم تا رابطه ام رو با سوفيا ادامه بدم و همینطور زین با پری اما این چیزی نبود که بتونه تنشی به رابطه ی آروممون وارد کنه... اما با آخرین ایده ای که از طرف کمپانی ارائه شد، یهو همه چیز بهم ریخت... حرص و طمع این آدم ها تمومی نداشت! در آمد بیشتر به هر قیمتی!
سلوا که کمی گیج به نظر می رسید از فرصت نفس گیری لیام استفاده کرد و سوالش رو با کمی دودلی پرسید:
- مگه چی میخواستند؟!
این بار صدای لویی از بین هری و نایل بلند شد:
- برای تبلیغات و درآمد بیشتر، یکی باید از بند جدا ميشد و سولو ادامه میداد! غیر ممکن ترین چیز دنیا رو ازمون خواسته بودند و نميشد يه خواسته اشون نه گفت! برای همین هممون به هم ریخته بودیم اما لیام... ميشه گفت ديگه جوش آورده بود!
لیام با همون کوفتگی واضحش، ادامه ی حرف های لویی رو به دست گرفت :
- صبرم لبریز شده بود! مسئله ی نامزدی زین و پری و اون عشق عجیب و یکطرفه ی پری برام چیز کمی نبود که با اضافه شدن این ماجرا هم آروم بمونم... نمیتونستم بشينم دست روی دست بذارم تا يه سری گرگ بخاطر چند دلار بیشتر، مثل عروسک خیمه شب بازی هر کاری که دوست دارند بکنند! قرار بر این شد که من از طرف خودم و ۴ نفر ديگه برای صحبت با منیجمنت پيشقدم شم اما زین دقیقه ی آخر نظرمو تغییر داد... با این ایده که ممکنه بخاطر این عصبانیت ممکنه کنترلمو از دست بدم و به منیجمنت و نماینده ی کمپانی بپرم و همه چی خراب شه، راضيم کرد و خودش به جای من رفت...
پوزخندی تلخ و با صدا زد و دوباره با خیس کردن لب هاش و گره زدن انگشت هاش به هم ، ادامه داد:
BINABASA MO ANG
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...