"الان نه!"
به محض بلند شدنشون از روی نیمکت سرد و برداشتن قدم اول به سمت مقصدی نامشخص برای زد، تلفن سلوا زنگ خورد و چشم های آرایش شده ی دخترک با دیدن شماره و یاد آوری چیزی گرد شد!
اون به کل اکیپش رو بخاطر حضور فرد جدید زندگی اش فراموش کرده بود و این به هیچ وجه خوب نبود! به سرعت دایره ی سبز رنگ روی صفحه رو به سمت مخالف کشید که صدای در مرز انفجار دزموند پرده ی گوشش رو لرزوند:
-بدون هیچ بهانه ای بگو کجایی!
لبی گزید و سعی کرد با ملایم ترین لحنی که بتونه دزموند عصبانی رو آروم کنه صحبت هاش رو شروع کرد :
- کپستون... میدونم اینم یجور بهونه آوردنه ولی خب یادم رفت!
از آن سوی خط، دزموند با حرص، موهای رنگ شده اش رو از توی صورتش عقب داد و کنار موتور سلوا قدمی برداشت :
-متاسفانه این یکی بهانه نیست، واقعیته که اونقدر سرگرم دیتت شدی که ماهارو یادت رفته! میدونی چه شانسی آوردی؟ الان اونقدری سرحالم که نخوام گند بزنم به همه چی!
سلوا با نگاه به زمین، قدم هاش رو با کفش های اسپورتی که در کنارش راه می رفتن هماهنگ کرد و لبخندی محو به قدم زدن در کنار مرد مورد علاقه اش زد.
- گرینی فقط توی خواب میتونه ببینه دستش به من میرسه! به هر حال متاسفم، فراموش کردم!
- به هر حال بخاطر آوردن دوست پسر اتوکشیده ات یا فراموش کردن ماها بخاطر اون، میبخشمت ولی باید شرطی که باختی رو اجرا کنی!
میتونست به خوبی پوزخند مخلوط با لحن طعنه زننده ی دزموند رو حتی از پشت تلفن تشخیص بده ولی سلول های خاکستری اش در باره یاد آوری شرط بندی اش با دزموند همراهی اش نمی کردند:
- شرط؟
ثانیه ای سکوت از اون سوی خط تماس رو اشغال کرد و دوباره صدای دزموند تار های صوتی سلوا رو به لرزه وا داشت :
- سر ابراز علاقه ام به لوسی و جوابش! امتحان ورودی دانشگاه کمبریج! اسکیت برد؟!
چشم های سلوا از یادآوری ماجرا برای لحظه ای گردترین حالت خودش رو پیدا کرد! ماه گذشته بین صحبت هاشون درمورد لوسی جدی با دزموند صحبت کرده بود تا این پسرک پرخطر رو از فکر دخترک حساسش دور کنه ولی دزموند مصممتر از همیشه گفته بود که زمان مناسبش برای ابراز علاقه اش و گرفتن جواب مثبت از لوسی هنوز نرسیده!
سلوا که از این حجم اعتماد به نفس و اطمینان دزموند از احساس متقابل لوسی عصبی شده بود، گفته بود که لوسی بی شک جواب منفی میده چون به هیچ وجه از دزموند خوشش نمیاد ولی دزموند با شرط این که اگه جواب مثبت گرفت گرون ترین اسکیت برد مغازه ی استفن رو از سلوا میخواد و سلوا با شرط این که اگه دزموند جواب منفی گرفت، باید امتحان ورودی دانشگاه کمبریج رو شرکت کنه، بحث رو به اتمام رسونده بودند!

BẠN ĐANG ĐỌC
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...