" این پیچیده است!"
با پایان آخرین آهنگ که یکی از آهنگ های آلبوم True Colors به اسم beautiful now بود، شب بخیر کوتاهی به جمعیت تحویل داد و بسرعت استیج رو به قصد یافتن اون دخترک فراری، ترک کرد اما چک کردن تمام اتاق ها و سرویسهای بهداشتی پشت صحنه هم برای یافتنش کافی نبود... اون انگار غیب شده بود!
در اتاق گریکس رو باز کرد و با کوفتگی واضحی که ریشه در افکار نگرانش داشت، رو به دوستش که در حال بحث با فردی در پشت تلفن بود، سؤالش رو پرسید :
- سلوا رو ندیدی؟ هر چقدر میگردم نیست...
" یه لحظه صبر کن ملانیا" ای به مخاطب پشت تلفنش تحویل داد و با گذاشتن دست آزادش روی دهانی گوشی، جوابش رو داد:
- کی؟
از این که فراموش کرده بود، سلوا رو اینجا به اسم سوفیا معرفی کرده، پوف کوتاهی کشید و بدنش رو از چهارچوب به داخل اتاق کشید :
- همون دختری که همراهم بود!
- آها! یه ربع پیش خداحافظی کرد و رفت! گفت کاری براش پیش اومده... خواست ازت عذرخواهی کنم!
گریکس که با کدر شدن نگاه دوستش به احساسی بیش از دو دوست معمولی بین این دو نفر شک کرده بود، با سر بهش اشاره ای برای نشستن کرد که زِد بی هیچ مخالفتی، روی یکی از مبل های روکش مخمل اتاق جا گرفت و موهاش رو با کلافگی لمس کرد :
-لعنتی! درک نمی کنم تو کله ی فسقلی اش چی میگذره...ارتباط اون رفتارهای بی پروا رو با این فرار های عجیبش نمیفهمم...
با جواب های خلاصه، تماسش با منیجمتش رو بسرعت به اتمام رسوند و مقابل دوستش که کلافگی از چهره اش میبارید جا گرفت :
- اون فقط یه دوست نیست... نه؟!
کمی به سمت جلو خم شد و آرنج هاش روی رون پاهاش قرار داد تا رفتار های زد لمیده روی مبل رو بهتر بررسی کنه. در پاسخ به سؤالش دستش رو به پایین تر سر داد و روی چشم هاش کمی فشرد:
- هیچ کدوممون نمیدونیم دقیقا این چی میتونه باشه...
به خوبی شکل گرفتن نیشخند رو روی صورتش حس می کرد
- خودت احتمال میدی چی میتونه باشه؟
زد بدون حتی نگاه به صورت گریکس، دست هاش رو با حالتی طلبکارانه تا دو طرف صورتش بالا برد و فکری که مدام توی مغزش بالا و پایین میپرید رو به زبون آورد :
-این که نباید بخوامش ولی من میخوامش!
***
به میزان احمقیت زین و همینطور خودش فاکی فرستاد و با عجله اون پله های منتهی به پایین پل رو دوان دوان طی کرد. جیغ جیغ های زین بخاطر سردی شدید آب رو به خوبی می شنید و این براش جالب بود چون مدتها بود که صدای به این بلندی رو از هنجره ی زین نشنیده بود!
YOU ARE READING
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...