"یک شروع، یک پایان"
الان دقیقا چه اتفاقی در حل رخ دادن بود؟ مغزش به هیچ وجه همراهی نمی کرد تا هلاجی کنه که چه اتفاقی در حال رخ دادنه! آخرین چیزی که مغزش پردازش کرد، این بود که در حال ترک کردن استودیوی لیام بود که دست زِد از پشت، دوباره مچش رو چسبید و ثانیه ای بعد وسط کوره ای از آتش ایستاده بود!
با فاصله گرفتن صورت دوست داشتنی و حالا کمی رنگ گرفته ی مرد مقابلش، با گیجی نگاهش رو بین تیله های لرزان زِد گردوند اما همچنان مغزش در خواب بسر می برد پس فرار رو به قرار ترجیح داد و با زانوهایی سست شده، قدمی به عقب برداشت و بدون گرفتن نگاهش از مرد گیج مقابلش، دست بی حسش رو به پشت سرش برای یافتن دستگیره ی در سر داد. با لمس سردی فلزش، اون در سنگین رو بسرعت باز کرد و با چرخیدن روی پاشنه ی پا و به رقص در آوردن موهای مواجش، دوان دوان راهروی طولانی متصل کننده ی استودیو ها رو تا بالکن آخر راهرو رو طی کرد.
با حضور در فضای آزاد نفس عمیقی از هوای آلوده لندن رو به ته ریه هاش فرستاد که نایژک هاش رو به سوزش در آورد ولی الان به تنها چیزی که فکر نمی کرد، اون درد پیچ خورده توی سینه اش بود!
برای فهمیدن این که چرا مسیر زندگی سلوا و زد به این سمت کشیده شد، بهتره ساعتی رو به عقب برگردیم، جایی که لیام پین با اعلام همکاری جدیدش با چارلی پوث*، سلوا رو استودیوی محل ضبطش کشوند و سلوا بالاخره بعد از سه روز فرار از ملاقات با زِد، مجبور به مقابله کرد.
*( فکت : بدروم فلور رو چارلی نوشته و اون صدای زنگی که بعد از قسمت iPhone rings لیام شنیده میشه، صدای چارلیه *-*)جایی که سلوا برای فرار دوباره، با شنیدن این که "ما همو جایی ملاقات نکردیم؟" از زبان چارلی و دادم این آشنایی که "یعنی اینقدر زود مهمانی تولد بلا حدید رو فراموش کردی؟ " از طرف سلوا، زد رو تنها گذاشت.
جایی که اون دو با یافتن یک آشنا و صحبت از مورد اتفاقات بعد از مهمانی، سومین نفر توی اتاق رو به دست فراموشی سپردن اما خب میشه گفت سلوا فقط زد رو به کمی عقب تر توی افکارش هل داد تا نخواد هر دو ثانیه یکبار نگاه زیر چشمی ای به صورت عجیب جذب کننده بندازه!
جایی که بالاخره حسادت ناشناخته ای کار دست زد داد و خواسته ی قلبیش رو که احتمال زیادی به رد شدنش توسط سلوا رو میداد، به اجرا در آورد. دزدیدن بوسه ای از لبان شیرین مزه ی اون زیبای فراری! فراری ای که حالا بجز زد در حال فرار از خودش هم میبود... چرا؟! چون نمیخواست بپذیره که چقدر دوست داشت این بوسه یکطرفه رو ادامه بده و خودش رو غرق در هیجان آرامش بخش مرد مورد علاقه اش کنه!
بعد از بالکن، با زانوهایی هنوز توانی توشون احساس نمی کرد وارد استودیوی چارلی برای خداحافظی شد که با چهره ی درهم چارلی و جای خالی لیام رو به رو شد! با قدم هایی که بیشتر از برداشته شدن ، روی زمین کشیده می شدند خودش رو کنار چارلی روی کاناپه رها کرد و دست هاش رو که بخاطر بودن توی هوای آزاد سرد بود روی گونه هاش که هنوز گرمیشو احساس می کرد ، گذاشت و به جایی نامشخص در مقابلشون خیره شد :
YOU ARE READING
SalvA ( Ziam FanFiction )
Fanfictionاین کتاب، داستان زندگی يه آدمه... يه دختر ۱۳ ساله که درد کشیدن جزو لاینفک زندگیشه... درد يه دختر ۱۳ ساله چی ميتونه باشه؟ این سوال خودش درده و این دختر، کم درد نداره...پس بیاید به درداش اضافه نکنیم و سوال رو کمی تصحيح کنیم... "درد از کجا شروع شد؟" ...