chapter 1

7.7K 815 61
                                    


Jimin pov
"یااااا !! جیمیناا ! اون کونتو از رو تخت تکون بده پاشو باید بری مدرسه . الان سه روزه که مدرسه نرفتی "
مامانم بود که داشت از طبقه پایین داد میزد .
با غر غر گفتم " اااه ، نمیخوام برم مدرسه ! خسته ام .بذار امروزم برای اخرین بار بخوابم . قول میدم فردا دیگه برم . "

اینو گفتم و چشامو بستم و سرم رو تو بالشتم فرو کردم .

" باشه ، من الان میخوام برم سوپر مارکت تو هم تو خونه بمون . باشه؟"

" اوکی"

و بعد دوباره خوابیدم . صورتم کاملا پف کرده بنظر میرسید چون هنوز گریه میکردم.
نمیتونم قبلا رو فراموش کنم . الان کاملا درمونده شدم و قلبم شکسته . فقط دلم میخوام زندگیم به اخر برسه. ولی وقتی به
خانوادم فکر میکنم میفهمم که زندگی هنوز ادامه داره . من باید یه شانس دیگه به خودم بدم .

ساعت 3 بالاخره از خواب بلند دم رفتم طبقه پایین تو اشپزخونه تا چیزی برای خوردن پیدا کنم .بعد اینکه شکممو سیر کردم یه دوش گرفتم .و بعد اون لباسای خونگیمو عوض کردم و تصمیم گرفتم که برم یه دوری بزنم . یه ماشین گرفتم و تصمیم گرفتم برم رودخانه هان تا یکم هوا ی تازه بخورم . در طول رودخونه قدم میزدم و به صدای اب گوش میکردم

^فلش بک^

" چی گفتی ؟ ؟؟ میخووای با دوستات قطع رابطه منی؟؟؟ اما... چرا؟؟"درحالی که صدام خشن شده بود و اشک از چشام پایین میومد اینو ازش پرسیدم . به تهیونگ نگاه کردم که چشاشو به اطرا دوخته بود . اروم اه کسید و بعد چند دقیقه به حرف اومد.

" من متاسفم جیمینا . اما باید اینکارو بکنم . من واقعا عاشق بومی ام و نمیخوام ترکش کنم . بومی دیگه نمیخواد که من با
تو و بقیه اعضا دوست باشم . "

وااو! واقعا نمیتونم باور کنم این تهیونگه . اون بومی لعنتیییی!!

دیگه بین من و تهیونگ حرفی زده نشد . بغض کردم و اروم اشکام ریخت پایین . یهو تهیونگ محکم دستامو گرفت . به چشمای غمگینش نگاه کردم .نمیخواستم این اتفاق بیافته . نمیخواستم تهیونگ منو ترک منه. من دوستمو میخواستم . من تهیونگم رو میخواستم . اینارو تو درون خودم داد میزدم . تهیونگ دستامو ول کرد و رفت سمت در . در رو باز کرد و رفت بیرون و من تا یه مدت طولانی به در و اون نقطه ای که اون ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و گریه کردم .

سه روز بعد ~

چون کمتر میخوابیدم و بیشتر وقتا گریه میکردم صورتم پ کرده بود . ابجی و داداشم سعی میکردن با جوکاشون منو بخندونن ولی تنها چیزی که میتونستم بهشون بدم یه لبخند ضعیف بود . فقط تهیونگ بود که میتونست منو بخندونه . یه خنده ی واقعی .

more than a bestfriend +18 [completed]Where stories live. Discover now