chapter 11

3.1K 439 49
                                    

Taehyung pov
شب
من و جیمین هنوز داشتیم با همدیگه راجب پروژه امون تحقیق میکردیم .

" خب ،اوکی تهیونگ تو از این ، این و این عکس تهیه کن . " جیمین گفت . بهش نگاه کردم . چشام لیز خورد رو لباش . لبای جیمین مثل همیشه خیلی خوشگل و بوسیدنیه ‌.
وات د فاک تهیونگ داری به چی فکر میکنی .

یهو صدای بلند رعد و برق اومد . یه لحظه شکه شدم .
یهو صدای داد جیمین رو شنیدم و دیدم زانو هاشو بغل کرده و سرشو گذاشته رو زانو هاش .

بارون خیلی شدید میبارید و مدام رعد و برق میزد ‌. اصلا نمیتونستیم رو پروژه امون تمرکز کنیم و جیمینم خیلی ترسیده بود . نگرانش شده بودم .

"تهیونگ بیا تمومش کنیم میتونیم فردا ادامه اش بدیم . " جیمین با صدای لرزونش گفت . صدای رعد و برق باعث شد دوباره جیمین بترسه . میدونستم جیمین از بچگی از رعد و برق میترسه .

راه افتادیم سمت اتاق خوابامون . میخواستم برم پیش جیمین تا نترسه ولی با وجود این اتفاقات نمیتونستم . از طرفی هم جیمین خودش باید با ترسش کنار میومد . رفتم داخل اتاق مهمان و رو تخت دراز کشیدم .

هی رو تخت غلت میزدم و خوابم نمیبرد . نگران جیمین بودم . بعد پنج دقیقه دیگه دلم تاب نیاورد و رفتم اتاقش .

جیمین رو تختش نشسته بود و نمیتونست بخوابه . بهش نزدیک شدم
"جیمین..."

Jimin pov

از هر چی بارون و رعد و برقه متنفرم . چرا امشب انقد وحشتناکه . رو تخت نشسته بودم و خوابم نمیبرد .

یهو تهیونگ اومد داخل اتاق .
"جیمین... حالت خوبه ؟"
اره همین الان من کاملن حالم خوبه و اصلا هم نمیترسم . کاملا هم مشکلی با این رعد و برق ندارم . تهیونگ پابو .
"اگه حالم خوب بود الان راحت گرفته بودم خوابیده بودم . "
تهیونگ پشت گردنشو خاروند .

"جیمین امشب پیشت میخوابم . میدونم تنهایی خوابت نمیبره . شاید من بتونم بهت کمک کنم . "
تهیونگ رو تخت کنارم دراز کشید و منو کشید سمت خودش .
بدنم یخ زد . دستشو انداخت دورم . او مای گااد !!!!

منو به خودش نزدیک تر کرد . سرش تو گودی گردنم بود . میتونستم نفس کشیدنش رو روی گردنم احساس کنم . چشمامو بستم.

با صدای خش دار گفتم "تهیونگ ،چرا داری اینکارو میکنی؟"
"چون میخوام امشبو راحت بخوابی . شب بخیر جیمینی ."تهیونگ تو گوشم زمزمه کرد و بعد پایین گوشمو بوسید و دوباره سرشو کرد تو گردنم .

"تهیونگ ،نگاه کن به من . چرا داری اینکارو میکنی . ما دیگه بهترین دوستای هم نیستیم . اینجوری با احساسات من بازی نکن . " با چشای خیسم بهش نگاه کردم . تهیونگ بهم نگاه کرد . صورتش خیلی نزدیک من بود .

"اما من هنوز دوست دارم جیمینی . من نگرانتم ، بهت اهمیت میدم و نمیتونم بذارم وقتی کنارمی ترسیده باشی . " دستشو گذاشت رو صورتمو گفت .

"جیمین من معتاد احساسیم که وقتی سرم  تو گردنته . میدونم که تو هم خوشت میاد .  میشه دوباره مثل قبل بهترین دوستای هم باشیم ؟ من دلم واست تنگ شده " بعد با چشای ملتمسش بهم نگاه کرد .

"اما بومی چی ؟ اون عصبانی میشه اون از من خوشش نمیاد . " تهیونگ همینطور که داشت با شستش صورتمو نوازش میکرد گفت .
" بیا اینو مث راز نگهش داریم . لازم نیست بومی و بقیه اعضا چیزی راجب اینکه من و تو دوباره با همیم بدونن . اما وقتی خونه ایم مثل قبلیم . " بعد روی چونه امو بینینو بوسید . یه لحظه نفسم حبس شد

در حالی که صدام میلرزید گفتم . "او..اوکی ما دوباره با هم دوستیم . "
لبخند زد و گفت "عاشقتم جیمینی . " و بعد کل صورتمو بوسه بارون کرد .
با گیجی از حرفی که گفت گفتم  " منم عاشقتم . " تهیونگ لبخند زد و سرشو کرد تو گردنم و چشماشو بست .

اما من بیشتر از یه دوست معمولی عاشقتم تهیونگی ...

more than a bestfriend +18 [completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang