At morning
Taehyung povمثل همیشه صبح زود از خواب برای مدرسه بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم . لباسای مدرسه امو پوشیدم و رفتم پایین داخل اشپزخونه . یه نگاه اینور اونور خونه انداختم تا جیمینو ببینم ولی هیچ جا نبود . عجیبه . یعنی کجا ممکنه باشه . ساعت و نگاه کردم حدود ۴۰ دقیقه دیگه مدرسه شروع میشه . سریع یه چی خوردم و کفشمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
تو راه به جیمین فکر میکردم و تا حدودی نگرانش شده بودم که صبح خونه نبود . به مدرسه رسیدم و سمت اولین کلاسم که تاریخ بود راه افتادم .
Jimin pov
صبح خیلی زود پاشدم و سریع از خونه زدم بیرون که تهیونگ رو صبح نبینمش
شب قبل
به خاطر تشنگی از خواب بیدار شدم . رفتم اشپرخونه و یکم اب خوردم . یهو صدای بیب بیب گوشیم بلند شد که نشون میداد اس ام اس اومده واسم .
"از تهیونگ دور شو وگرنه دوستات تو بد دردسری میافتن " از طرف ناشناس
"تو دیگه کدوم خریی؟"
"هه خر عمته فکر نکن که منو نمیشناسی "
نکنه اون بومیه ؟ فکر کنم خود سلیطه (صلیطه ،سلیته ثلیته ثلیطه صلیته ) اشه
تلفنم زنگ زد خودش بود" چی میخوای بومی ؟"
"بهت گفتم چی میخوام . احمقی یا چی ؟"
"توعه جنده با کای هم هستی . دیگه تهیونگ رو میخوای چیکار ؟" بومی حق نداشت با تهیونگ همچین کاری کنه .
" فقط دهنتو باز کن و راجب من و کای به تهیونگ بگو . اونوخ دیگه معلوم نیس چه بلایی سرت میارم . "
اینو گفت و تلفنو قطع کرد .
از عصبانیت صورتم گر گرفته بود . تهیونگ واقعا چی تو این روانی دیده عاشقش شده . اوکی قبول از تهیونگ فاصله میگیرم اونم فقط به خاطر بقیه دوستام .
End of flashbackسرمو تکون دادم تا از شر این افکار خلاص شم . به سمت کلاس بعدیم که هنر بود راه افتادم . وارد کلاس که شدم دیدم تهیونگ از قبل اومده بود و سر جاش نشسته بود . با شک و تردید به سمت صندلیم راه افتادم . هندزفری هامو گذاشتم تو گوشمو صداشو تا آخر زیاد کردم چون دلم نمیخواست هیچ صدایی بشنوم به خصوص از طرف تهیونگ .
Taehyung pov
دلم می خواست با جیمین حرف بزنم ولی اون اصلا بهم حتی توجهی نشون نمیداد . واقعا چه اتفاقی براش افتاده ؟ دیروز من و جیمین خیلی باهم "خوش گذروندیم " و کلا خوب بودیم ولی چرا الان اینجوری میکنه ؟ نکنه من دیروز زیاده روی کردم ؟؟ اوه خدا دلم نمیخواد دوباره جیمینو از دست بدم . امیدوارم رفتیم خونه باهام حرف بزنه .
کلاس تموم شد .
همین که معلم رفت به طرف جیمین نگاه کردم و دیدم وسایلاشو جمع کرده و داره از کلاس میره بیرون . تند تند وسایل و کتابامو ریختم تو کیفم و دوییدم بیرون از کلاس . همه جای راهرو رو گشتم تا پیداش کنم اما انگار اب شده بود رفته بود زمین . حتی نخواست باهام برگرده خونه ...باید تنهایی برگردم .

YOU ARE READING
more than a bestfriend +18 [completed]
Fanfictionاز وقتی که ما بچه بودیم تو بهترین دوست من بودی. تو منو میشناسی ، و منم تو رو میشناسم. تو همه چیز رو راجب من میدونی اما خب، من همه چیز رو راجب تو نمیدونم . وقتی راجب عشقت به یه نفر دیگه بهم گفتی ، قلب من کاملا شکست . نمیتونم واسه خوشحالیت خوشحال ن...