Taehyunh povبیرون اتاق پرو وایستاده بودم تا بومی چند تا لباسی که برده بود داخل رو امتحان کنه .
"تهیونگی~نظرت راجب این چیه؟ خیلی خوشگله نه ؟؟خیلی از این خوشم اومده همینو میخرم . "و با خوشحالی خندید . منم فقط سرمو تکون دادم .
بومی برگشت اتاق پرو تا لباس خودشو بپوشه و بقیه وسایلشو برداره . منم رفتم تا لباسو حساب کنم .
"قابل شما رو نداره ،میشه ۸۰۰ هزار تومن "
فروشنده گعت . چشام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون .هولی فاعک!! اصلا انتظار نداشتم لباس به اون بی ریختی اینقد قیمتش باشه .
فقط آه کشیدم و ۸۰۰ تومن زبون بسته رو دادم به فروشنده .
بعد رفتیم سمت رستوران تا یه چیزی بخوریم .
رو صندلی های بیرون رستوران نشستیم و پیشخدمت اومد تا سفارش بگیره ."جاگیا ، من باید برم برینم . یه لحظه صبر کن برم دستشویی بیام . " بومی از سر جاش پاشد و رفت دستشویی .
همینجور اطراف رستوران رو نگاه میکردم که یهو یه نفرو دیدم که میشناختم
اون جیمین بود .
دیدم که اون خوشحال و خندان با جین هیونگ داشتن با سمت بازار میرفتن . از دور بهشون خیره شده بودم . دیدم جیمین داشت بلند میخندید . حتی میتونستم صدای خنده هاشو بشنوم . بعد نمیدونم از چی خجالت کشید خودشو خیلی کیوت طور پشت جین قایم کرد . لبخند اومد رو لبام .
بالاخره شانس اینو داشتم که دوباره خنده ها و لبخندشو ببینم . حتی شده از این فاصله .... دلم واسه بهترین دوستم که همیشه از بازوم اوطزون میشد و اینور اونور میرفتیم تنگ شده . دلم واسه چشای خوشگل و خندونش تنگ شده .
دوباره آه کشیدم . بومی از دستشویی برگشت و همون لحظه هم غذاهامون رسید و خوردیم .
دوباره داخل بازار برگشتیم و بومی منو داخل لباس فروشی دیگه برد و چند تا چیز دیگ هم واس خودش گرفت و تا قرون اخر کارتمو خرج نکرد خیالش راحت نشد .
یکم به روابطم فکر کردم . یه چی اینجا درست نبود . با اینکه من بومی رو دوس دارم ولی هیچ حسی از اینکه دارم باهاش میگردم ندارم . اما جیمین ... حتی فکر کردن راجبش هم باعث میشه لبخند بیاد رو لبم و اعماق قلبم احساس شادی کنم .
سرمو تکون دادم . تمومش کن تهیونگ ! تو و جیمین دیگه تموم شدین ...
با بومی و وسایل هایی که خریده بودیم به سمت خونه ی بومی رفتیم . قبل برگشتن بومی روی گونه امو بوسید و بعد به سمت خونه جیمین راه افتادم
--------------------------------
سوری بابت پارت کوتاه (اینو نویسنده اصلی گفت )
منم دیدم پارت کمه زود اپش کردم که زود برم سراغ پارت بعدی که نسبتا خیلی طولانیه .
تقریبا وسطای داستان رسیدیم .
خیلی خیلی ممنون واسه کامنتای خوشگلتون و حمایتتون .
منتظر پارت بعدی باشید 😉
YOU ARE READING
more than a bestfriend +18 [completed]
Fanfictionاز وقتی که ما بچه بودیم تو بهترین دوست من بودی. تو منو میشناسی ، و منم تو رو میشناسم. تو همه چیز رو راجب من میدونی اما خب، من همه چیز رو راجب تو نمیدونم . وقتی راجب عشقت به یه نفر دیگه بهم گفتی ، قلب من کاملا شکست . نمیتونم واسه خوشحالیت خوشحال ن...