یک ماه بعد
Jimin povبا تهیونگ و بقیه اعضا تو کافه تریا ننشسته بودیم و سرگرم حرف زدن و غذا خوردن بودیم . تهیونگ بعد از یک هفته منت کشی دوباره تونست وارد گروه بشه و البته بگم این یه هفته هم بیشتر بخاطر جین هیونگ و کوکی طول کشید .
ولی خب بعد خریدن یه عالمه شیر موز برای کوکی و کلی تعریف از جین اونا هم راضی شدن تهیونگ رو ببخشن .
همینجوری داشتیم راجب روز فارغ التحصیلیمون که دو ماه دیگه بود حرف میزدیم که یهو هوسوک هیونگ که قبلا رفته بود بیرون با عجله اومد داخل و گفت
" بچه هاااا.. بچه هااااا... خبرا رو شنیدین؟؟؟"
سرمونو تکون دادیم و نامجون هیونگ گفت
"چه خبری شده مگه ؟؟"
هوسوک هیونگ نشست و ادامه داد
"همین الان که داشتم از کنار دفتر رد میشدم بومی و یه پسره رو داخلش دیدم ..."من حرفشو قطع کردم و گفتم
"کای بود ؟؟؟"
"نه یکی دیگه بود .... اره داشتم میگفتم داخل دفتر بودن و بومی حسابی داشت گریه میکرد . چند نفر هم بیرون دفتر مثل من داشتن به اونا نگاه میکردن از یکیشون پرسیدم چی شده گفت که یکی از پرسنل مدرسه این دو تا رو بالا پشت بوم پیدا کردن که داشتن با هم سکس میکردن...."
هممون هییع کردیم و جونگکوک پرسید
"مگه بومی با کای سونبه نیم نبود؟؟"
هوسوک ادامه داد
"چرا با اون بود ولی انگار با این داشته بهش خیانت میکرده . از اونا پرسیدم گفتن حال کای داغون بودش وقتی فهمید از مدرسه زد بیرون ..."به تهیونگ نگاه کردم . حسابی تو فکر فرو رفته بود . شرط میبندم یاد اونموقع خودش افتاده بود . دستمو گذاشتم رو دستش و اروم فشار دادم . بهم نگاه کرد و یکم بعد بهم لبخند زد و منم جواب لبخندشو دادم .
شوگا هیونگ پرسید
"خب حالا نفهمیدی بومی رو میخوان چیکار کنن ؟"هوسوک هیونگ گفت
"هم بومی هم پسره رو اخراج کردن . جوری که دیگه هیچ مدرسه ای نمیتونن ثبت نام کنن و فارغ التحصیل هم نمیشن ."همه امون بعد این حرف هوسوک ساکت شدیم . یجورایی هممون حقش میدونستیم که این بلا سرش بیاد .
روز فارغ التحصیلی
شب قبل تهیونگ اومده بود خونه ما تا امروز با هم دیگه برای اخرین بار بریم مدرسه . صبح زود از خواب بیدار شدم تا سریع اماده شیم و بریم . بعد اینکه رفتم حموم و در اومدم به تهیونگ نگاه کردم که هنوز خواب بود و چیزی جز ی تیکه پتو رو بدنش نبود .
لباسامو پوشیدم و رفتم کنار تخت نشستم و صداش زدم "تهیونگییییی ... تهیونگی من نمیخوای بیدار شی؟؟"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
more than a bestfriend +18 [completed]
Фанфикاز وقتی که ما بچه بودیم تو بهترین دوست من بودی. تو منو میشناسی ، و منم تو رو میشناسم. تو همه چیز رو راجب من میدونی اما خب، من همه چیز رو راجب تو نمیدونم . وقتی راجب عشقت به یه نفر دیگه بهم گفتی ، قلب من کاملا شکست . نمیتونم واسه خوشحالیت خوشحال ن...