از وقتی که ما بچه بودیم تو بهترین دوست من بودی.
تو منو میشناسی ، و منم تو رو میشناسم.
تو همه چیز رو راجب من میدونی اما خب، من همه چیز رو راجب تو نمیدونم .
وقتی راجب عشقت به یه نفر دیگه بهم گفتی ، قلب من کاملا شکست .
نمیتونم واسه خوشحالیت خوشحال ن...
روی مبل نشستم و کنترل رو برداشتم تا تلویزیون رو روشن کنم . تهیونگ اومد کنارم نشست و دستشو دورم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد . اونجام عروسی بود ولی سعی کردم به رو خودم نیارم و به تلویزیون نگاه کردنم ادامه بدم .
عاااایش! کاش میتونستم یکم تمرکز کنم !! تهیونگ منو حسابی به خودش چسبونده بود و سرشو کرده بود تو موهام و نفساش لاله گوشمو قلقلک میداد .( اونجوری که تهیونگ تانی رو بغل کرده بود تصور کنید 😍😍)
تهیونگ آروم لباشو چسبوند به لاله گوشم . هیس یواشی کشیدم و دستامو مشت کردم که بتونم خودمو نگه دادم . بدنشو کامل به سمتم خم کرده بود و پاشو انداخت لای پاهام . با دستش اونطرف سرمو گرفت و خوابوندتم رو مبل . لباشو گذاشت رو گردنم و اروم همه جای گردنمو میبوسید . لبامو محکم گاز گرفتم تا هیچ ناله یا صدایی از دهنم بیرون نیاد . نمیدونستم تهیونگ چرا داره با منی که حتی دوست پسرشم نیستم اینکارو میکنه .
یه لحظه واقعا احساس کردم که انگار تهیونگ دوست پسر منه ، نه بهترین دوستم . تمام کارایی که باهام میکرد بهترین احساس ها رو بهم منتقل میکرد . نمیدونم خودشم به این دید نگاه میکنه یا منو فقد دوستش میدونه .
چشامو محکم بستم . تهیونگ اروم اروم بالا اومد و زیر چونه ام رو بوسید و بعدش زیر لبامو بوسید . دلم میخواست بهش بگم تمومش کنه ولی هیچ صدایی از دهنم بیرون نیومد . چشامو باز کردم و صورت تهیونگ رو خیلی نزدیک خودم دیدم در حالی لبامون یه اینچ با هم فاصله داشت .
با صدای کلفت شده اش اروم زمزمه کرد "جمیمینا..." . اوه خدای من اخه چرا انقد این پسر باهام رومانتیک رفتار میکنه . من نمیتونم خودمو نگه دارم . اون همیشه کاراشو تو سکوت انجام میده ولی دقیقا همیشه تمرکز منو ازم میگیره مثل الان که داشتم تی وی میدیدم .
تهیونگ سرشو برد پایین تر . دستشو کرده بود تو موهام و با یه دست دیگه اش کمرمو تو بغلش گرفته بود . حس کردم میخواد لباشو بذاره رو لبام.... Dririiing drrrinnng صدای گوشیم بلند شد . اوه خدا رو شکر
تهیونگ رو سریع هل دادم اونور گوشیمو برداشتم و دویدم سمت اتاقم . درو قفل کردم و سریع تلفن رو جواب دادم
"یوبوسیو ؟" بدون اینکه نفس بکشم گفتم .
"الو جیمین ؟ چرا داری نفس نفس میزنی؟ داشتی میدوییدی؟"نامجون هیونگ ازم پرسید .
"اوه نه داشتم یکم دراز نشست میرفتم سیکس پکام تحلیل نره " 😐😒جون عمم . خب نمیتونستم بگم که داشتم با تهیونگ جونم عشق بازی میکردم. میتونستم ؟🤷♀️
"اها خب چیزه...چی بود ... اهان یادم اومد میگم میای بریم رستوران چیز میز بخوریم با بچه ها؟ تو هم تو خونه تنهایی حوصله ات سر میره . " اوه اره نامجون هیونگ نمیدونست تهیونگ فعلا با من زندگی میکنه . بهتر .
"اوهوم چرا که نه . صبر کنین من تا چند دقیقه دیگه اونجام . " و بعد تلفن رو قطع کردم .
بهتره با پسرا برم بیرون تا یکم از تهیونگ دور باشم . اینطوری بهتر هم هست . لباسای خونگیمو در اوردم و یه شلوار جین مشکیو یه لباس قرمز مشکی راه راه پوشیدم .
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
عطرمو رو خودم خالی کردم و از اتاق زدم بیرون . روی مبل رو زیر چشمی نگاه کردم ببینم تهیونگ هست یا نه ...که نبود . اوکی به یه ورم اصلن .
وارد حال شدم و به سمت در خروجی حرکت کردم . فکر کردم تهیونگ رفته اتاقش ولی از ناکجا اباد اشپزخونه وقتی داشتم از در میرفتم بیرون جلومو گرفت و خودشو بهم نزدیک کرد و کمرمو گرفت . "کجا جیمینی ؟ من هنوز کارمو باهات تموم نکرده بودم . " چشام از تعجب باز شدن . نکنه داره راجب اون ک... کیس .. حرف میزنه ؟ نه بابا ...جیمین خل نشو .
اب دهنمو فورت دادم و گفتم . "دارم میرم بیرون، با پسرا قراره بریم رستوران . "
"پس من چی ؟" تهیونگ در حالی که لباشو داده بود جلو پرسید .
"هه تو میتونی با بومی بری . " دلم نمیخواست اسم اون دختره جینده رو به زبون بیارم ولی خب شد دگ .
"اوووم راس میگی اوکی " بعد کمرمو ول کرد و رفت . بدون اینکه اهمیتی بدم راجب اینکه تهیونگ کجا رفت کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
در رستوران
با اینکه واقعا دلم میخواست با پسرا گپ بزنم و خوش باشم ولی همش تهیونگ میومد تو ذهنم . دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام و در حالی که به بیرون نگاه میکردم تو فکر تهیونگ بودم که با بشکن جونگکوک جلو صورتم از جام پریدم . "هی هیونگ به چی فکر میکنی ؟" به جونگکوک که با دندونای خرگوشیش داشت میخندید نگاه کردم . انقد کیوت بود که ادم دلش نمیومد دعواش کنه . با اینحال گفتم "هی بچه سرت تو کار خودت باشه . " جونگکوک یکم خندید و بعد سرگرم حرف زدن با شوگا جونیش شد . و منم با خیال راحت تا وقتی غذا بیاد به ته ته جونیم فکر کردم .