روز بعد
امروز چون مدرسه نداشتم دیر تر از روزای قبل بیدار شدم . رفتم طبقه پایین تا شکممو سیر کنم . رو صندلی نشستم و ابجی و داداشمم اومد صندلی رو بروی من
نشستن .
مین بین اومد منو بغل کرد و گفت " انیونگ اوپا . دیشب خوب خوابیدی ؟"" اره مین بینا . تو خوب خوابیدی؟"
"اره اوپا"
بعد اون رفت سمت جی بین و کنارش نشست . جی بین داشت با گوشیش بازی میکرد . مین بین بغلش کرد و باعث که دیگه نتونه بازی کنه .جی بینم غر غر میکرد که ولش کنه تا به ادامه بازی اش برسه .از رفتار این دو نا بچه لبخند رو لبام اومد .
جی بین با غر غر گفت " عاییش مین بینا ولم کن . میخوام بازی کنم " مین بین حلقه دستاشو باز کرد و بعد لپ جی بین رو کشید . و بعد شروع کرد صبحونه اش رو خوردن . جی بینم همونجور که چشاش تو بازی بود سرشو عقب کشید که باعث شد لپش از دستا خواهرش بیاد بیرون . اروم خندیدم . خیلی کیوته که یه خواهر برادر دو قلو داشته
باشی .بعد اینکه صبحانه ام رو تموم کردم یه دوش گرفتم و لباسای بیرونم رو پوشیدم و بدون اینکه به مامانم چیزی بگم از خونه زدم بیرون .
رفتم سمت خونه جونگکوک . درو زدم و بعد چند دقیقه مامان جونگکوک در رو باز کرد . لبخند زدم و برای ادای احترام خم شدم .
مودبانه پرسیدم"انیونگ هاسیو اومونی . جونگکوک خونه اس ؟ "
"
اره بیا تو . اتفاقا جینم اینجاس الان صداشون میکنم"
قبل اینکه صداشون بزنه جلوشو گرفتم و گفتم
"انیو اومونی . من خودم میرم اتاقش . ببخشید زحمتت انداختم "
به سمت اتاق جونگکوک رفتم . دستگیره رو چرخوندم و جین و جونگکوک رو دیدم که دارن با هم پای پلی استیشن بازی میکنن . بلند داد زدم "یااا!شما دو تا چطور میتونین تنهایی بدون من بازی کنین ؟ جونگکوکا پاشو نوبت منه" هر دوتاشون از حضور یهویی من تعجب کرده بودن . رفتم جلو و دسته رو از جونگکوک گرفتم .
جین هیونگ زد تو سرم و گفت "جیمینا چطوری میتونی تو خونه جونگکوک داد بزنی . ادبت کجا رفته؟" اوممم 😣 دردم گرفت ."ببشید هیونگ . حوصلم خیلی سر رفته اومدم پیش شما حال و هوا داغونمو ی جور رو به راه کنم . بیاین بریم ی جایی خوش بگذرونیم . "
بعد برای جین هیونگ اگیو در اوردم که راضی شه . جین هیونگ اه کشید وقتی داشت لپمو میکشید گفت"هووف جیمین از دست این کیوت بازیایه تو . اوکی جمع کنین بریم سینما یا ارکید (اونجایی که پر وسایل بازیه تقریبا شبیه یکی از کانسپتای عکس برداری لاو یور سلف هر . )"
"یسسس مرسی هیونگ " وبعد بغلش کردم .
جونگکوکم سرشو به معنای موافقت تکون داد و پا شد که لباساشو عوض کنه . من و جین هیونگم از اتاق اومدیم بیرون .
CZYTASZ
more than a bestfriend +18 [completed]
Fanfictionاز وقتی که ما بچه بودیم تو بهترین دوست من بودی. تو منو میشناسی ، و منم تو رو میشناسم. تو همه چیز رو راجب من میدونی اما خب، من همه چیز رو راجب تو نمیدونم . وقتی راجب عشقت به یه نفر دیگه بهم گفتی ، قلب من کاملا شکست . نمیتونم واسه خوشحالیت خوشحال ن...