4

237 35 42
                                    

بازجویی از یه کلاهبردار و احتمالا یه دروغگوعه حرفه ای باید سرگرم کننده باشه، بخصوص وقتی برگ برنده تو دستای منه.

بر طبق گزارش 'بیل استون'، درحالی که با عجله به طرف ماشینش میرفته بخاطر لباس های خونیش توسط نگهبان های شیفت شب پارکینگ متوقف و بازداشت شده.

استون از محل کارش به خونه برمیگشته که با صحنه ی جنایت روبرو شده. اون یکی از کارکنان سیرکه، به گفته ی خودش انجام خدمات حرفه ایه بعد از پایان هر مراسم رو به عهده داره... یا همون نظافتچی به بیان ساده تر.

شاید از نظر همه یه نظافتچی کاملا بی آزار بنظر برسه اما شگرد کاریه اون هم همین بود، اول به هر وسیله ای که میتونست به قربانیش نزدیک میشد و راجبش اطلاعات کافی بدست میاورد و بعد در جلد یک تاجر، بیزینس من، وکیل، دلال، روان شناس یا هرچیز دیگه ای که میتونست اونو در زندگیه کاریه شخص مورد نظر دخیل کنه، وارد بازی میشد و هر بار چند میلیون دلار بالا میکشید و فرار میکرد... اینطور که پیدا بود قربانیه بعدی اون قرار بود شهردار سابق و صاحب شهربازی مرکزی باشه.

اون مرد یه حرفه ایه تمام عیار بود اما شک داشتم آدمکش باشه.

روبروی در توقف کردم، قبل از ورود به اتاق از پشت دیوار شیشه ای نگاهی به داخل انداختم. پسری که پشت میز بازجویی نشسته بود بیشتر به مدل ها شباهت داشت تا یه تبهکار یا قاتل. موهای بلوند تیره، چیک بانزِ تیز و لب های کایلی جنر. اگه بخاطر صورت و لباس های خونیش نبود میگفتم مستقیم از فرش قرمز به اتاق بازجویی اومده.

در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. بیل به آرومی با حلقه ای که در انگشت وسط دست راستش انداخته بود، ور میرفت. با ورود من به اتاق سرش رو بالا آورد و چشم های سبزش رو تو چشمام دوخت.

لبخند سردی رو صورتش نشست "از همکارات یک بسته سیگار خواستم، اما کسی به درخواستم توجه نکرد"

متقابلا لبخند زدم "سیگار نه. اما میتونم یه یونیفرم نارنجی رنگ یک سره، درست اندازه ی تنت بهت بدم... برای ۲۰ سال آینده میتونی نگهش داری"

لبخندش بزرگتر شد "نارنجی، رنگ من نیست. بهم اصلا نمیاد"

-"با وجود ۶ ماهی که از اعتبار ویزات گذشته، فکر نمیکنی پوشیدن یونیفرم نارجی دوست داشتنی تر از دیپورت شدن به سوئد باشه. اونجا خیلی ها انتظارتون رو میکشن آقای بیل، جیک، کارتر یا هر اسم جعلیه دیگه ای که در طول ۶ سال گذشته برای خودتون انتخاب کردین"

برای یک لحظه خطوط اخم رو تو چهره ش دیدم اما بسرعت خونسردیش رو بدست آورد، یک بار دیگه حلقه ش رو در انگشتش چرخوند و اینبار با لحن جدی تری گفت "من اون بچه رو نکشتم"

-"میشه توضیح بدی چرا قتل رو با یک تلفن عمومی گزارش کردی و بعد سعی کردی فرار کنی؟"

نگاهی به لباس های خونیش انداخت "اتفاقی پیداش کردم، هنوز زنده بود. به اورژانس زنگ زدم... سعی کردم کمکش کنم... سعی کردم جلوی خونریزیش رو بگیرم اما بی فایده بود... وقتی جون داد تصمیم گرفتم قبل از رسیدن دوستات گورمو گم کنم که زیاد خوش شانس نبودم"

Who is IT¿Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin