8

151 27 8
                                    

(فلش بک)

"این یه قتله"

این جمله ای بود که مادر لوک فریاد میزد، در حالی که دو مامور امنیتی اون رو کشون کشون از دادگاه بیرون میبردن و لینکن در جایگاه متهم، که حالا از دادگاه مصنونیت گرفته و تبرئه شده بود، با نگاهش اون رو بدرقه میکرد.

لینکن، برادر بزرگترم با دو سال اخلاف سن، از وقتی بخاطر داشتم نزدیکترین دوستم بود.
همیشه باهاش به یه مدرسه میرفتم، اون بهم بیسبال و شنا کردن رو یاد داد و اولین کسی بود که هروقت دردسر درست میکردم نجاتم میداد. اما اینبار اون بود که به نجات دادن احتیاج داشت.

برعکس من، لینکن هیچوقت دنبال دردسر نبود، تو لیست آرزوهای اون همیشه یه شغل ثابت اداری پشت یه میز، ازدواج زود هنگام و ۴ تا بچه دیده میشد. زمان هایی که من وقتم رو با کشتی یا تیر اندازی پر میکردم، اون درحال خوندن کتاب های اقتصاد و مدیریت برای پذیرش از استنفورد بود. بچه ی سر به راه و مورد علاقه ی بابا...

اما قلدر های مدرسه شرایط رو براش سخت و سخت تر میکردن. با یدک کشیدن نام خانوادگیه 'مورگان' هر دوئه ما از لطف قلدرهای مدرسه بی نصیب نبودیم -هیچکس دل خوشی از مدیر میلیونر بزرگترین برند مد در کالیفرنیا و دو تا بچه ش نداشت- اما این موضوع لینکن رو خیلی خیلی بیشتر از من عذاب میداد.

یه روز بعد از تایم ورزش توی رخت کن با یکی از اونا بشدت بحثش شد.. گفت و گو بالا گرفت. لینکن مشت اول رو زد و کار به درگیریه فیزیکی کشید.

تایم ناهار بود و سالن ورزش کاملا خالی شده بود و من هم اگه سوییشرتم رو جا نذاشته بودم به موقع اونجا نبودم.

وقتی رسیدم برادرم رو با صورتی کبود روی زمین دیدم که برای نفس کشیدن تقلا میکرد، لوک رو سینه ش نشسته بود و با دو دست گلوش رو فشار میداد.
سالهاست که دارم اون روز رو تو ذهنم تکرار میکنم و هر بار راه حلی جدید به ذهنم میرسه.. راهی درست تر از اونی که اون لحظه انتخاب کردم. اولین تصمیمی که به ذهنت میرسه معمولا بدترین انتخابه... اما اون روز من بقدر کافی برای تصمیم دوم وقت نداشتم.

از نزدیک ترین کمد یه چوب بیسبال برداشتم و درست در لحظه ای که لینکن دست از تقلا برداشت، حدقه ی چشماش رو به داخل برگشت و سفید شد، ضربه ی محکمی پشت سر لوک کوبیدم.

قسم میخورم هنوز هم بعضی شب ها صدای شکستن جمجمه ش رو تو کابوس هام میشنوم.

لوک کف سالن افتاد و دریاچه ی خونی که دور سرش شکل گرفته بود هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. وحشت زده بودم... قرار نبود جمجمه ش رو بشکافم... قرار نبود بکشمش... من فقط میخواستم برادرم رو نجات بدم.

لینکن در حالی که سرفه میزد و با صدایی خس خس مانند نفس میکشید دستم رو گرفت و بعد از پاک کردن اثر انگشتم از روی چوب بیسبال، از سالن فرار کردیم.

Who is IT¿Where stories live. Discover now