18

97 18 26
                                    

۱۰ آگوست
۷ قربانی و ۳۷ بچه ی ربوده شده که یکی از اونا دختر قدرتمند ترین عضور پلیس فدرال بود...

۳ روز از گم شدن امیلی میگذشت.

به همراه تیمی ۵ نفره اتاق امیلی رو زیر و رو کردیم. بی‌نتیجه بود، تماس های تلفنی، ایمیل ها و پیام هاش نتونست کمکمون کنه. تک تک دوستاش بازجویی شدن ولی هیچکدوم چیزی نمیدونستن. هیچ نشونه ای مبنی بر اینکه اون، کجا بوده و چجوری دزدیده شده وجود نداشت.

امیلی خارج از الگوی همیشگیه قاتل بود... تا پیش از اون قاتل فقط جسد هارو با لبخند برای ما جا میذاشت.. ما فقط نتیجه ی کارش رو بصورت یه تابلوی کریه و سادیسمی با امضای همیشگیش میدیدیم. اما این... جا گذاشتن اون گردنبند بیشتر شبیه به یه قدرت نمایی و تهدید بنظر میرسید. شاید میخواست بیشتر از همیشه قدرت پلیس فدرال رو به سخره بگیره.
'میخواین پیدام کنید؟ شما که حتی نمیتونید از خودتون محافظت کنین!'
یا شاید هم از اینکه انقدر بهش نزدیک شدم خشمگینه و میخواد تلافیش رو سر خانواده هامون در بیاره.

با این فکر به خودم لرزیدم... اگه روزی بخاطر شغل من اتفاقی برای برادر زاده‌م میافتاد هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم...

حتی با صرف نظر کردن از هویت امیلی و ارتباطش با اف‌بی‌آی، اون به عنوان یک قربانی هم کوچکترین تناسبی با الگوی همیشگی نداشت. امیلی کاملا سالم بود، در خانواده ای زندگی میکرد که بهش عشق میورزیدن، دختری شاد و زیبا و سرشار از شور زندگی. طبق معیار های هیچ احمقی اون نیازمند رهایی از درد نبود.

تیم جست و جو همچنان به دست و پا زدن ادامه میداد اما کرنل من رو مرخص کرد و گفت به خونه برگردم و استراحت کنم. و این یه دستور بود نه یه پیشنهاد، نمیخواست یه مامور مجروح روی دستش بمونه و از حالا به بعد خودش مستقیما جریان تحقیقات رو در دست میگیره. و این معنیش این بود که من پرونده م رو از دست دادم...

سه روز گذشته رو با قلبی سنگین و حس عمیقی از شکست گذروندم. درد پام تقریبا از بین رفته بود اما غرور جریحه دار شده‌م هنوز درد میکرد. غروب روز سوم، وقتی بی هدف در خیابون ها پرسه میزدم، روبروی بار کوچیکی که فقط چند خیابون با خونه‌م فاصله داشت پارک کردم.

داخل رفتم. روی یکی از صندلی های چوبی پشت پیشخوان نشستم و یه نوشیدنی سنگین سفارش دادم. نگاهم رو بالا آوردم و چشمم به تلویزیونی دیواری در گوشه ای از بار افتاد، گزارشات راجب پیدا شدن اجساد در انبار و همینطور گم شدن امیلی در حال پخش شدن از شبکه‌ی خبر بود...

اون لعنتی زندگیم رو تسخیر کرده، حتی تو بار هم راحتم نمیذاره.

نوشیدنیم رو با یه نفس سر کشیدم و یکی دیگه سفارش دادم، اون موقع بود که رایحه ای تلخ و آشنا بینیم رو پر کرد. بدون اینکه سرم رو بالا بیارم پرسیدم "چجوری پیدام کردی؟"

Who is IT¿Where stories live. Discover now