17

132 16 23
                                    

دستام رو دور گردن بیل حلقه کردم و خودم رو تو بغلش انداختم، اونجا آخرین مکان امنی بود که برام باقی مونده بود. بدون اینکه کنترلی بر ریتم نفس هام داشته باشم با استرس پشت سر هم تکرار میکردم "اون اینجاست... اون اینجاست..."

بیل نگاهی به محیط اطراف انداخت "هیچکس اینجا نیست... ما تنهاییم"

-"میخواست منو بکشه... هنوز تو انباره"

بیل یه دستش رو پشت شونه هام گذاشت و دست دیگه ش رو زیر زانوهام انداخت و از زمین بلندم کرد "از اینجا میبرمت بیرون"

با اسلحه ای خالی از گلوله، پایی آسیب دیده و وجودی کرخت و خسته خودم رو بدست بیل سپردم.

از اون انبار لعنتی به سلامت خارج شدیم، هیچکس بهمون حمله نکرد، هیچ دلقکی سعی نکرد با تیشه بکشتمون، انبار دوباره تبدیل به خرابه ای متروکه شده بود.

با قدم گذاشتن به روشناییه روز نور خورشید چشمام رو زد. مجبور شدم پلکام رو روی هم فشار بدم و وقتی دوباره چشمم رو باز کردم اولین چیزی که دیدم، کرولایی سفید رنگ با شیشه ای شکسته در سمت راننده، پارک شده درست روبروی در انبار بود.

بیل درِ سمت شاگرد رو باز کرد، با احتیاط من رو روی صندلیه ماشین گذاشت و قبل از اینکه چیزی بپرسم، خودش توضیح داد "اینو از صاحبش قرض کردم... وقتی ساعت ۴ صبح بهم زنگ زدی و از اون طرف خط فقط صدای جیغ میومد... خب از نظرم این سریع ترین راه برای رسیدن بهت بود"

اگه حوصله ش رو داشتم، حتما برای دزدیدن و خسارت وارد کردن به یه ماشین سرزنشش میکردم اما در اون لحظه اهمیتی نمیدادم اگه حتی با دستگاه پرس از روی تمام ماشینای سان فرانسیسکو رد بشه، به شرط اینکه اون دلقک لعنتی هم داخل یکی از اون ماشینا نشسته باشه.

هوا گرم بود اما من به آرومی روی صندلی میلرزیدم، زانوهام رو جمع کردم و بغل گرفتم تا جلوی لرزشم رو بگیرم؛ وقتی پام چرم صندلی رو لمس کرد، از درده ناگهانیه مچ پا به خودم پیچیدم و برای اینکه ناله نکنم دندونامو روی هم فشار دادم... درد... درد لعنتی...

بیل داخل ماشین نشست و خم شد تا با اتصال دو سیمی که از زیر فرمون بیرون کشیده بود استارت بزنه.

یکدفعه توجه م به پارچه ای که به دور بازوی راستش پیچیده بود جلب شد؛ پارچه ای سفید که از پایین تیشرتش پاره و از اون برای بستن زخمش استفاده کرده بود. روی پارچه دایره ای سرخ رنگ از خون وجود داشت که کم کم گسترش پیدا میکرد و قطر دایره بیشتر میشد.

بی اختیار پرسیدم "چی به سر بازوت اومده؟"

بیل که تازه ماشین رو به حرکت درآورده بود نگاه بی تفاوتی با بازوی زخمیش انداخت "وقتی شیشه رو شکستم و سعی کردم در ماشین رو باز کنم برید"

Who is IT¿Where stories live. Discover now