10

126 25 6
                                    

دستی که راننده ی اتوبوس قبل از له کردن ماشینم از پنجره به بیرون پرتاب کرده بود متعلق به قربانی شماره ۱ بود.

و چشم ها... برای تعیین هویت اونا مدرکی قطعی نداشتیم، مشخصات دی‌ان‌ای صاحبشون در دیتابیس جنایی ثبت نشده بود.

حدس ما بر این بود که چشم ها متعلق به همون دختر بچه ی گمشدست. اما والدین اون حاضر به انجام تست دی‌ان‌ای نبودن و مصرانه میگفتن که دخترشون هنوز زندست و انجام این تست بی معنیه.

نمیشد از اونها خورده گرفت، اینجور واکنش ها، بازخورد اولیه ی مواجهه با فاجعه ست. در واقع اولین مرحله برای پذیرش مصیبت...

انکار!

جوردن بعد از برسیه بافت گوشتی گفت چشم ها وقتی دختربچه هنوز زنده بوده از بدنش جدا شده، ولی اینکه اون هنوز هم زنده باشه... من که زیاد خوشبین نیستم.

سومین قتل هم اتفاق افتاد... حالا دیگه رسما اسم آدم ما به عنوان یه قاتل سریالی ثبت میشد.

دو تا آسپرین برای خفه کردن درد جمجمه ی در حال انفجارم خوردم و به ساختمون فدرال برگشتم تا در جلسه ی سه فوریتی برای حل بحران 'لبخند مرگ' -اسم مضحکی که جوردن برای این روانیه بچه کش انتخاب کرده بود- شرکت کنم.

ربوده شدن ۳۹ بچه، یکدفعه درجه ی اهمیت پرونده ی من رو در بخش مبارزه با جرایم به رتبه ی اول رسوند. بسته به موفقیت یا شکستم در این پرونده، این میتونست برای من به یه معجزه یا فاجعه ی شغلی ختم بشه اما در اون لحظه آخرین چیزی که برام اهمیت داشت پیشرفت کاریم بود.
فقط میخواستم اون قاتل رو پیدا کنم و با دستای خودم بکشمش.

بار ها سعی کردم با بیل تماس بگیرم اما خطش در دسترس نبود، پس تنها به ارسال پیامی با محتوای 'لطفا هرچه سریع تر، هر جا که هستی ماتحتت رو حمل کن و به ساختمون فدرال بیا' اکتفا کردم.

نیم ساعت بعد همین کار رو هم کرد، درحالی که کارت مخصوصش که اون رو به عنوان یه مشاور فدرالی معرفی میکرد به گردن انداخته بود، راهش رو در اتاق جلسه باز کرد و در کنار من روی صندلی نشست.

زمزمه کرد "پیشونیت چی شده؟"

جدا؟! در تمام بخش قیامت به پا شده و تنها چیزی که اون رو نگران کرده زخم پیشونیه منه؟

-"فقط یه خراش کوچیکه"

نگاهم رو به روانشناس میانسالی که کنار پروژکتور ایستاده بود و وضعیت احتمالیه روحی روانیه قاتل رو تشریح میکرد دوختم و آروم گفتم "تونستی جایی برای زندگی پیدا کنی؟"

سرش رو به علامت 'نه' تکون داد "تمام مسیر تحت تعقیب بودم. بزور تونستم خودم رو از شرشون خلاص کنم"

-"سری بعد خودم هم همراهت میام.. شاید بهتر باشه جی پی اس گوشیت رو با مال من هماهنگ کنی، اینجوری اگه تو دردسر بیافتی میتونم پیدات کنم"

Who is IT¿Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin