《complicated feelings》

1K 243 167
                                    


روزا میگذشت

یکی پشت دیگری

کم کم هوای گرم تابستون خداحافظی میکرد و سوز سرما تا ته استخون میرفت

احساس لیام به اون پسر غیرعادی قوی تر و پیچیده تر میشد

اگرچه اون پسر میگفت از بوسشون منظور خاصی نداشته

ولی لیام حسش کرد

تپش قلبشو که برای اولین بار بود که اونطور میزد

اما زین ... اون فقط داشت وظیفشو انجام میداد کاری که بخاطرش به دنیا اومده بود

ذره ای احساس تو وجودش نبود همونطور که خودش میگفت

اون شب لیام مست برگشت خونه و به اصرار زین و بعد از کلی کل کل با تاکسی به خونه برگشت

شانس آورد که پدر و مادرش برای فشن شوی مادرش پاریس بودن

پس با عصبانیتی که از سایه ی پشتش داشت درارو میکوبید

اونقدری الکل تو خونش بود که کارای غیر منتظره ازش سربزنه پس زین با کمی فاصله ازش دنبالش میکرد

وقتی به اتاقش رسید برگشت و نگاه کشنده ای به زین انداخت که از نظر پسر بزرگتر بیشتر بامزه بود تا ترسناک

_میگی احساسی نداری ها؟

لیام حرفای چند هفته پیشو دوباره پیش کشید و به زین نزدیک شد

پسرو به سمت دیوار هل داد

و محکم بوسیدش اما اون پسر همراهیش نمی کرد

لیام دستشو زیر تیشرت زین برد

یکی از نیپلاشو با دو انگشتش فشرد

پسر بزرگتر بی تفاوت به اون مارشملوی عصبانی نگاه میکرد

_بازم احساسی نداری؟

با دست دیگش دیک زینو از روی شلوار گرفت

_اینجا چی؟

بوی الکل به مشام پسر بزرگتر میرسید

_بسه

با فریاد زین لیام به خودش اومد و دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره

به سرعت سمت حموم رفت و اشکاش باعث خیس شدن گونه هاش میشدن

بیصدا گریه میکرد

پسر بزرگتر همونجا روی زانوهاش افتاده بود

شاید زیاده روی کرده بود

درسته که حسی به اون انسان نداشت ولی نباید اون پسرو اونقد میرنجوند

حداقل نباید چند هفته پیش با بوسه ساکتش میکرد شاید این برای لیام یه معنی ای پیدا میکرد

.
.
.
.

_ارباب لیام والدینتون منتظرند

سرینا گفت و دوباره به در کوبید

Guardian angel [Ziam]Where stories live. Discover now