《I love your son》

604 122 56
                                    

_لیام... زین

جف با لبخندی بهشون نزدیک شد قطعا اگه میدونست رابطشون چیه اینقد ریلکس رفتار نمیکرد

_بشینید راحت باشید

پسرا دوباره پشت میز آشپزخونه نشستن کم پیش میومد جف شخصا وارد آشپزخونه بشه اما امشب استثنا بود پس مشخص بود خدمتکارا هل کرده بودن و نمیدونستن چیکار کنن

_چیزی مینوشید ارباب؟

سرینا هل گفت و منتظر به جف نگاه کرد

_ن ممنونم فقط اگه میشه لطفا با بقیه برید بیرون میخوام با پسرم حرف بزنم

زین هم حین شنیدن این حرف خواست بلند شه که با صدای جف متوقف شد

_ن زین تو بشین.... خب پسرم میدونم اواخر زیاد با هم حرف نزدیم اگه بخوام رو راست باشم از وقتی کارم گرفت خودمو درگیر اون برجای بزرگ و مصالح کردم حتی وقت نکردم ببینم تو و خواهرت کی بزرگ شدید ... حتی متوجه نشدم کی خواهرت باردار شد ...خیلی چیزارو از دست دادم

لیام متعجب به پدرش خیره بود اولین بار بود که اون مرد مستبدو اینقد بی دفاع میدید اون چشمای مهربونو اولین بار بود میدید

_دیگه نمیخوام اینطور باشه پس اگه چیزی هست که شما دو تا میخواید بهم بگید راحت باشید

_پدر چیزی ...

_من عاشق پسرتونم

زین توی حرف لیام پرید دیگه نیازی به مخفی کردن نبود اما لیام هل شد الآن باید به پدرش چی میگفت زین کجا زندگی میکنه چیکارس پدر مادرش کین هل شده بود و به پایه های میز خیره شد

جف لبخندی زد از وقتی زین با لیام می گشت میتونست ببینه پسرش چقد خوشحاله اما اونو با وقتی که با بلا مقایسه میکرد به خودش لعنت میفرستاد

_میدونستم از روزی که به خونمون میومدی هر وقت شب با هم میومدین میدونستم این دوستی هر چقدم صمیمی باشه چهره ی پسرم اونقد نمیدرخشید هر پدری بهترینارو برای بچش میخواد ؛ میخواد اون خوشحال باشه ... پس ممنون که پسرمو شاد میکنی

در کمال تعجب حرفای جف نقطه ی مقابل افکار لیام بود لیام فک کرد که پدرش اونارو دست انداخته پس سرشو به آرومی بالا آورد و دوباره به اون مرد نگاهی انداخت پس جف واقعا جدی بود

_پدر ...

_آره لیام من مشکلی با گی بودنت ندارم تو پسر منی هر کسی رو که میخوای دوست داشته باش ... و راستی هر وقت خواستی میتونی به عنوان معمار کارتو تو شرکت شروع کنی

_پدر واقعا نمیدونم چی بگم

بلند شد و سمت پدرش رفت و اونو به آغوش کشید تا امروز فک میکرد پدرش بدترین پدر دنیاس هیچوقت قهرمانِ زندگیش نبود ولی امروز جف خلاف اینو ثابت کرد

اشکی روی صورتش ریخت ازاینکه پسرش اینقد ازش دور شده بود که اینقد ازش میترسید محکم تر اونو به آغوش کشید

___________________

_بهش گفتی؟

زن حینی که روی تخت کنار همسرش دراز میکشید پرسید و به پهلو سمتش برگشت مرد خیره به سقف جوابشو داد

_نتونستم ... ولی اگه لیام قبول نکنه نمی دونم چیکار کنم ...فک نکنم خواهرش قبول کنه

زن ناراحت به چهره ی همسرش نگاه کرد تو این سی سال زندگی مشترکش با اون همیشه میدونست زیر اون نقاب خشک یه مرد مهربون پنهان شده دلیلی که تو هر شرایطی باهاش مونده بود همین بود

مرد از جاش بلند شد و سمت اتاق کارش رفت بغض زن شکسته شد و زیر پتو گریه هاشو خفه کرد

__________________

_که پدرش تو رو میبینه ها؟

فرشته ی جف به زین نزدیک شد همین زمان فرشته ی کارن هم بهشون ملحق شد

_لطفا نزارید کسی خبر دار بشه لطفا ... به بقیه فرشته هایی هم که اینجان همینو بگید

_ما نمیتونیم قوانینو زیر پا بزاریم ...تو با انسانت رابطه ی شخصی داری نمیدونم هویتتو فاش کردی یا ن ولی رابطه با انسانت... این برخلاف قانون سومه

فرشته ی جف پشت سرم هم حرف میزد و به هیچ کدوم اجازه ی حرف زدن نمیداد

سری تکون داد سمت اتاق لیام برگشت پسر به آرومی خواب رفته بود و مثل جنینی توی خودش جمع شده بود

پس زین سمتش رفت و از پشت بهش نزدیک شد فکر ترک کردن اون انسان قلبشو میلرزوند 

________________

_تام چیزی شده؟

پسر که متوجه شده بود دوستش اصلا حرفاشو نمیشنوه بی هوا با صدای بلند پرسید باعث شد توماس سرشو بالا بیاره و با گیجی بهش نگاه کنه

_اممم ... ن ... یکی از عزیزام فوت کرده

_وای پسر متاسفم ...

_اشکال نداره خیلی وقته گذشته ..

_هی لیام ... هی ؟

_توماس استریکلر

_اوه تو جدیدی؟

لویی پرسید و رو صندلی کنار لیام نشست

_ن خیلی جدید نیست از اول این ترم اینجاست فقط تو ندیدیش

_خب پسر اخمات نره تو هم .... الآن دیدمش




















____________________

تصمیم گرفتم پارتایی که نوشتمو آپ کنم ♡












LOTS OF LOVE S🌸

Guardian angel [Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora