بعد از یه رانندگی خسته کننده بلاخره به مقصد رسیدن پسر بعد از یه بحث طولانی با پدر و مادرش اونا رو راضی کرد که آخر هفته رو تو خونه ی ساحلی بگذرونه البته که قول داد تنها نباشه و دروغم نگفت زین و اد باهاش بودنپس ماشینشو گوشه ای پارک کرد و وارد شد فرشته و پسرشون پشت سرش وارد شدن
زین با دقت تمام بخشای اون خونه رو زیر نظر گرفت از آخرین باری که اینجا بودن خیلی میگذشت اون موقع این خونه کلا بهم ریخته بود و حالا انگار تو یه خونه ی دیگه بودن
مبلمان راحتی داشت و نسبت به عمارت اصلی ساده تر بود آشپزخونه ای با طرح جزیره ای مشابه عمارت اصلی ولی کوچک تر داشت به وضوح میتونست شباهتای این خونه با عمارت اصلی خانواده ی پین رو ببینه
لیام که متوجه نگاه های خیره ی زین شد گلوشو صاف کرد
_سازنده ی همه ی خونه هامون پدرم بوده
پس زین جواب سوالشو دریافت کرد و در جواب به گفتن اوه بسنده کرد
_خب امم تو که وسایلی نداری میتونی از لباسایی که تو اتاق مهمونه استفاده کنی؟
لیام با گیجی گفت و بین هر کلمه سکوت میکرد که نشون دهنده ی دست پاچگیش بود زین باشه ای گفت و لیام اتاق مهمونو بهش نشون داد
قطعا نمیتونست از اون تیشرتایی که برای انسانا طراحی شده بود بپوشه پس کت مشکی بلندشو در آورد پیراهنی که زیرش داشت رو هم درآورد و فقط شلوار راحتی ای که تونسته بود پیدا کنه رو پاش کرد
فرشته با بالاتنه ی لخت به هال برگشت لیام یه تیشرت سفید شل با شلوارک آبی روشن پوشیده بود که اونو از همیشه بامزه تر میکرد
توی آشپزخونه روبروی یخچال ایستاده بود و با خودش بحث میکرد با خودش اخم میکرد یا با خودش لبخند میزد زین لبخندی زد و بهش نزدیک شد
_هی دنبال چی میگردی؟
با شنیدن صدای گوش نواز فرشته برگشت به سمتش با دیدن بالا تنه ی لختش فکش افتاد جوری که اون جوهرای تیره در تضاد با بالاش بود 'اصلا مگه یه فرشته تتو میزنه؟' سوالی بود که با دیدن بدن لخت اون فرشته همیشه از خودش میپرسید
با شنیدن اسمش از بین لبای فرشته به خودش اومد و با لکنت شروع به جواب دادن کرد
_میخوام واسمون یه چیزی درست کنم ولی به نتیجه ای نمیرسم ...اوه تو چی دوست داری؟
خوردن غذای انسان ها برای زین یه چیز عادی بود از ۱۶ سالگی فهمیده بود میتونه غذای انسانها رو هم بخوره پس همیشه وقتی لیام حواسش نبود به غذاش ناخونک میزد با یادآوری اون خاطرات لبخندش بزرگتر شد و چشماش کوچیک شد
_چی شد؟
_هیچی اممم ... من اسپاگتی دوس دارم ...البته میتونم بهت کمک کنم
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Guardian angel [Ziam]
Hayran Kurgu[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!