_زین ... زینیلیام حینی که وارد اتاقش میشد پرسید و سمت تختش رفت صبح زود به خاطر تصادف نایل بدون بیدار کردن فرشته اونو ترک کرده بود و حالا نزدیک عصر بود
با ندیدن زین دوباره صداش کرد که فرشته از بالکن وارد شد
_زین ببخشید من رفتم بیرون ... تو خواب بودی و خیلی ناز خوابیده بود ...
پسر کوچکتر شروع کرد تند تند حرف زدن کاری که وقتی هل میکرد انجام میداد
_امروز خودت مواظب خودت باش لیامِ من ... سعی کن خونرو ترک نکنی
_چی داری میگی زین؟
با چشمای گرد و متعجب پرسید پسر میتونست همونجا برای پاپی گمشدش غش کنه
_لیام ... من پدرمو به زمین آوردم ... برای شکست یه دشمن قدیمی اما لازم نیست نگران باشی امشب چشماتو ببند و وقتی باز کنی من کنارت خواهم بود
_این شبیه یه خداحافظیه زین
_نیست من قول میدم برمیگردم
_حالا بیشتر شبیه خداحافظی شد
پسر با ناراحتی زمزمه کرد وچهره ی شادی که موقع ورود به اتاقش داشت افتاد
زین برای بوسه ای بهش نزدیک شد که لیام سرشو عقب کشید
_ن دیگه این زیادیه ... این میمونه برای وقتی که برگشتی
____________________
کمی پودر روی زمین ریخت و شروع به خوندن ورد عجیبی مشابه همون وردی که زین میخوند بود اما با یه سری از تفاوتا
با ظاهر شدن مکان روی زمین مرد به اون نگاه کرد ۲۸ سال از تو زمین بودنش میگذشت پس به هیچ عنوان به خاطر نمیاورد که زمین چطوره
_پسرم اینجا کجاس؟
_دنبالم بیا
یاسر با دیدن زین که پرواز نمیکرد متعجب بهش خیره شد
.
.
._اوه یاسر عزیزم ... تو اینجا چیکار میکنی؟
زن از سرجاش بلند شد و به اون دو مرد نزدیک میشد
_اومدم کاری که ۲۷ سال پیش ناتموم رهاش کردمو کامل کنم
_اوه ببین کی دیگه اینجاس... پدر و پسر چقد شبیه همین ... حتی دوتاتون عاشق یه زمینی شدید
زن آخر حرفش قه قه ی نمایشی ای زد و به سرعت حالت جدی به خودش گرفت
مرد مسن سمت پسرش برگشت و سوالی نگاهش کرد درجواب سر پسرش پایین افتاد پس این تایید بود
مرد مسن با عصبانیت شروع به خوندن وردای مختلف کرد پسرش داشت اشتباه خودشو تکرار میکرد و ایندفعه دادگاه قطعا آسون نمیگرفت
VOCÊ ESTÁ LENDO
Guardian angel [Ziam]
Fanfic[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!