Guardian angel [Ziam]

《Maya Malik》

_چی؟

پسر پشت تلفنش فریاد زد و به سرعت به ماشینش نزدیک شد این دومین باری بود که یکی از دوستاش تصادف میکرد 

_دارم میام شان ...

به تنهایی و به سرعت به سمت بیمارستان رانندگی کرد

وقتی رسید به سمت پذیرش رفت و با دونستن اتاق دوستش سمتش دوید وقتی به اونجا رسید با دیدن لبخندی روی چهره ی خسته ی بهترین دوستش نفس راحتی کشید

__________________

زن نسبتا مسن وارد اون عمارت بزرگ شد مطمئن بود الآن وقتشه که خودشو نشون بده پس با نیشخندی به سمت اتاق پسر پرواز کرد با دیدن فرشته که روی تخت دراز کشیده بود بهش نزدیک شد

پسر کم کم چشماشو باز کرد و با دیدن چهره ی زن در فاصله ی کمی از صورت خودش از جا پرید که باعث خنده ی شیطانی زن شد

_سلام زین کوچولو

فرشته سوالی به زنی که مثل خودش بالای سفیدی داشت اما بخشی از بالاش مشکی بود نگاه کرد

_اوه پسر تو هیچ ایده ای نداری من کیم مگه ن؟بزار واست تعریف کنم ... تو یه اشتباهی که زندگی منو خراب کردی

زن با هر حرف گوشه ی اتاق قدم برمیداشت و پسر گیج خواب و حرفای زن فقط روی تخت نشسته بود

_داشتم میگفتم ...اوه کجا بودم ؟آها من یه زندگی بی نقص داشتم یه همسر بی نقص دوتا دختر خوشگل ولی چی شد ؟یهو سرو کله ی یه پسر یه ساله پیدا شد ... میگفتن تو بچه ی یاسری از یه زمینی باورت میشه؟نوچ نوچ ...تو فک میکنی فرشته ای چون بال داری ها؟

زین با گیجی بهش نگاه میکرد این یه جور شوخی بود مگه ن؟

_مادر لعنتیت اون شانس آورد ... نمیدونم کجا قایمش کردن ولی تو ... تو به راحتی پیدا شدی ... اوه نگران نباش نمیخوام بکشمت ... فقط اومدم بهت هشدار بدم ...میدونی اگه بفهمن تو با این بچه انسانی چیکارت میکنن؟پس آره تصمیمتو بگیر

زن با آخرین حرفش توی مه قرمزی محو شد زین گیج بهش نگاه میکرد هیچ ایده ای نداشت که اون زن چی میگه

____________________
از تونلای تاریک گذشت و بلاخره به مغازه ی بهترین دوستش رسید

_زیننن

با صدای آروم تقریبا جیغ زد

_اینجا چیکار میکنی پسررر؟

_باید بابامو ببینم ... منو به سمت خونمون برسون

جان گیج کمی راه رفت و با دیدن طلسم خوشحال تو هوا پرید

_زین... زین این

طلسم تغییرو تو گردن پسر انداخت و به سرعت چهره ی فرشته تغییر کرد به چهره ی بهترین دوستش

_یوهاها من دوتا شدم

جان احمقانه میگفت و زین نادیدش گرفت