《Infinity》

1.1K 151 65
                                    


سرفه ی پیرمرد بیشتر شدو تقریبا خم شده بود پسر جوونتر برگشت تا از سلامتش مطمئن شه

بودن تو مکانی پر از گردو خاک مثل اونجا قطعا حال پیرمردو بدتر کرده بود

_استاد... خوبی؟

مرد سرشو بالا آورد و به پسری که با نگرانی نگاش میکرد اطمینان خاطر داد

_آره ادامه بدیم

کم خطر ترین راهو به سرزمین تاریک انتخاب کرده بودن اما وقتی اسم سرزمین تاریک وسط باشه کم خطرترین راه با پرخطرترین فرق چندانی نداره فقط خودشونو گول میزدن

.
.
.

_رسیدیم

_اینجاس؟

مثل هزارتویی بود که هیچ نوری نداشت پس اریس شروع به خوندن طلسمی کرد که باعث روشن شدن عصاش شد

_خب ... بزار ببینیم

پیرمرد متفکر گفت و کارتی از جیبش بیرون آورد با حرکت انگشتاش باعث شد چیزایی روی کارت ظاهر بشه که جان حدس میزد مختصات سلول زین باشه

پس مرد مسن تر شروع به حرکت به سمت اون مختصات کرد بلاخره به اون سلول رسیدن

تاریک بود و فرشته ی لاغری گوشه ی اون سلول مثل جنین تو خودش جمع شده بود

هیچ کدوم نمیدونستن اون مرد همون فرشته ایِ که پنج سال پیش به اینجا فرستاده شده بود

سرشو بالا آورد و به خاطر برخورد ناگهانی نور اخمی رو صورتش به وجود اومده بود

صورتش استخونی تر شده بود و ته ریشش حالا ریش بلند مشکی ای شده بود جان با دیدن اون صحنه نتونست خودشو کنترل کنه روی زانوهاش افتاد

دیدن بهترین دوستش تو همچین وضعیتی مثل فشاری روی قفسه ی سینش بود

با صدای سرفه ی مرد به خودش اومد

_هی جان ...کمکم کن اینو باز کنم

اریس اونقدی پیر بود که استفاده از طلسمای قوی برای از بین بردن حصار اون سلول براش بیش از حد سخت و طاقت فرسا بود

با باز شدن اون حصار صدای پسر دراومد بلاخره بعد از پنج سال جان صدای بهترین دوستشو شنید

اونقدی گرفته و آروم بود که به سختی شنیده میشد و درحد زمزمه ی آرومی بود

_جان...

_من بلاخره اومدم ... زین ... من نتونستم هرکاری کردم نتونستم راه نجاتتو پیدا کنم

_استاد ...

_زین ..جان زود باشید باید اینجارو ترک کنیم

جان دست زینو گرفتو دور گردن خودش انداخت و تقریبا تمام وزن زینو حمل میکردن سعی میکردن به همون سرعتی که اومدن با همون سرعت اونجارو ترک کنن

Guardian angel [Ziam]Where stories live. Discover now