نگاهی به حلقه ی تو دستش انداخت براق بود برعکس قلبش که داشت کدر میشد نمیدونست درآوردنش کار درستی بود یا نبی توجه به حلقه ی دستش کت و شلوار مشکیشو به تن کرد و اتاقشو به مقصد سالن اصلی ترک کرد
با دیدن مادرش و خواهرش که هردو تو لباسای مشکی رنگ بودن به اون جمع نزدیک شد
_خب حالا که آقای پین هم رسیدن بهتره شروع کنیم
وکیل گفت و کیفشو از کنار صندلیش برداشت اونو باز کرد و چنتا کاغذ از توی اونا در آورد به نظر میرسید چند کپی از وصیت نامه ی جف رو برای این جلسه آماده کرده بود
_ازتون میخوام بعد از رفتن من وصیت نامه رو مطالعه کنید و اگه سوالی براتون پیش اومد با من تماس بگیرید ... درمورد شرکت ... خب ایشون اصراری برای انتخاب مدیریت جدید نداشتن از اونجایی که مادرتون خودشون طراح هستن پس وقتی برای رسیدن به شرکت ندارن و خانم روث هم تمایلی به پذیرفتن این مسئولیت نداشتن پس آقای لیام شما باید مدیریت شرکتو به عهده بگیرید ....
وکیل حرفایی که حفظ کرده بودو شمرده شمرده میگفت تا برای اشخاصی که توی اون سالن بودن سوالی پیش نیاد
پسر گیج افکارش بود با شنیدن اسمش از زبون وکیل سرشو بلند کرد و تک تک افرادو از نظر گذروند
_خب اممم ... من باید ... باشه ... اگه از نظر بقیه مشکلی نداره
آره باید خودشو با کار سرگرم میکرد تا مردی که این طور ترکش کرده بودو فراموش میکرد
_________________
_گفتم که نمیتونید ببینیدش ... گناه بزرگی مرتکب شده
مرد با خشم رو به جان گفت اما با دیدن دو دختر با چشمای مظلوم گریون اخمش کمرنگ شد
_لطفا ... آقا ...
_اه باشه دیوونم کردید فقط خواهراش برن پنج دقیقه هم بیشتر بهتون وقت نمیدم
مرد دخترا رو به سمت سلولی که تو زیرزمین بود راهنمایی کرد با ترک مرد دخترا با طلسمی کمی نور بوجود آوردن
_زین ...
پسر با دیدن نور کم و شنیدن صدای آشنایی سرشو بالا آورد با دیدن خواهراش خوشحال شد
_دنیا.. ولیحا.. چطور اومدید اینجا؟
_اوه این قیافه های مظلومو دست کم گرفتی
خندیدن اون سه نفر چیزی بود که هفته ها ازشون گرفته شده بود
_چه مجازاتی داری؟
_هنوز نمیدونم اونا میخوان چیکار کنن... جان کجاس؟
_بهش اجازه ندادن بیاد ... فقط ما اونم پنج دقیقه
_بهش بگید باید به زمین بره
_چرا زمین؟
دو دختر با چشمای متعجب پرسیدن برادرشون تو همچین وضعیتی بود و تنها چیزی که ازشون میخواست همچین چیز عجیبی بود
با صدای خوردن آهن بهم فهمیدن که زمانشون تموم شده اون مرد دوباره اومده بود دنبالشون پس دخترا از جاشون بلند شدن و آخرین چیزی که شنیدن فریاد برادرشون بود
_فقط بهش اینو بگید... اون میدونه چیکار کنه
__________________
_مالیک لعنتی پاشو ... وقتشه
با صدای پای کسی که به اون میله ها خورد از جاش بلند شد دستاش هنوز بسته بود مامور زنجیرو با دستاش گرفت و مامور دیگه مشغول هل دادنش شد هدف خاصی از این کارش نداشت فقط عادت داشت مجرمارو هل بده
بعد از طی کردن مسیر نسبتا طولانی ای به دادگاه اصلی رسیدن پنج قاضی داشت که همه از استادای آکادمی زین بودن
همه سن زیاد و تجربه ی زیادی داشتن جمعیت زیادی تو اون دادگاه حاظر نبود چون دادگاه نسبتا خصوصی ای بود به جز قاضی ها و سربازا کسی اونجا نبود
پسرو سمت قسمت وسطی دادگاه هل دادن و دستاشو باز کردن دستاش که کبود شده بودن رو ماساژ داد و سرشو بلند کرد
_خب ... دادگاهو شروع میکنیم
یکی از قاضیا بعد از صاف کردن گلوش گفت
_شواهدی بدستمون رسیده که زین مالیک در زمین با انسانی رابطه ی شخصی برقرار کرده این گناه بزرگی محسوب میشه ... دفاعی داری؟
همون مرد که از اریس پیرتر بود گفت و با تفکر به زین خیره شد زین سرشو به نشانه ی منفی تکون داد
_برای تصمیم گیری درست چند تا سوال ازت داریم خودت باعث شدی انسانت ...
نگاهی به برگه ی روبروش انداخت و دنبال چیزی گشت با دیدن اسم اون انسان سرشو بالا آورد و عینکشو کنار کاغذ گذاشت
_لیام پین ... تو باعث شدی ببینتت؟
_اون میتونست منو ببینه
_از چه تاریخی؟
_بعد از تولد ۱۸ سالگیش
زین مطمئن نبود حرفشو الآن بزنه یا ن ولی هر چیزی باعث تغییر تصمیم گیری دادگاه میشد پس جرئت به خرج داد و با اجازه از قاضی اصلی شروع کرد
_من باهاش پیمان روح بستم
کل افراد حاضر از تعجب دهنشون باز مونده بود کم کم صدای پچ پچ افراد بالا رفت کل جمعیت شکه بودن تا اینکه اریس به خودش اومد و با چکشش اونارو ساکت کرد
_تو نمیتونی... نمیتونی همچین حماقتی کرده باشه
جوابش نیشخند زین بود که دریافت کرد اون پسر با وجود شکنجه هایی که شده بود با وجود زخمای روی صورتش هنوزم اعتماد بنفسشو داشت
____________________
(خیلی خوبه دادگاه تو سرزمینی باشه که خودت خلق کردی نیازی نیست قانون هیچ کشوری رو بدونی😹😏)
*نویسنده ی این داستان از شدت خر ذوقی مرد*
باورم نمیشه تو فنفیکشن اول شده باشم بگید این یه شوخیه؟
دیگه خلاصه مرسیییییییی😭😍😘🎊🎉
[مود: اهنگ زین]
LOTS OF LOVE S🌸
YOU ARE READING
Guardian angel [Ziam]
Fanfiction[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!