_بابا
اد با ناراحتی گفت و از جیب زین بیرون پرید زین روی کاناپه نشسته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره بود پسر کوچکتر کنار تختش روی زمین نشسته بود
اد به حالت انسانیش دراومد با چشمایی که مظلوم تر از همیشه بودن به زین نگاه کرد و بعد به لیام
اون دوتا اونقدی توی افکارشون درگیر بودن که صدای مظلوم اون موجود کوچیکو نشنون
_باباهااااا
با فریاد اد هر دو پسر از فکر دراومدن و با تعجب بهش خیره شدن موجود کوچیک با سنگینی نگاه اون دوتا هل کرد و لب پایینش شروع به لرزیدن کرد
_خب بهم گوش نمیدادید
_ببخشید ..اد قول میدم با هم میریم بیرون
لیام با لحن مهربونی گفت و سر ادو نوازش کرد
چند هفته ای از کشته شدن غیر منتظره ی یاسر میگذشت با این وجود زین هنوز نتونسته بود خودشو جمع و جور کنه از ده سالگی از خانوادش دور شده بود و تنها ارتباطش یک بار در سال بود
_هی ...لیام
صدای زین همزمان شد با خروج اد از بالکن و وارد شدنش به باغ عمارت پین
زین حالا روبروی لیام زانو زده بود و کمی بلندتر ازش بود پسر کوچکتر به تقلید از فرشتش روبروش زانو زد
فرشته چیز براق و نورانی ای از جیب کتش در آورد دو حلقه که بهم به وسیله ی زنجیری وصل بودن و نور خیره کننده ای داشتن
_این حلقه ها ... ن تنها جسم مارو بهم پیوند میده .... بلکه باعث اتصال روح ما بهم میشه ... ن تنها توی این دنیا که وقتی بمیریم هم باهم خواهیم بود
فرشته حینی که گونه ی عشقشو نوازش می کرد به آرومی با صدای بهشتیش زمزمه میکرد
_زین...
_فقط نیاز دارم تا تو اینو قبول کنی
زین دوباره به چشمای عشقش خیره شد خواهش از چشمای فرشته خونده میشد حالا که پدرشو از دست داده بود نمیخواست عشقشو هم به راحتی از دست بده
_زین ... این .... این عالیه ... لطفا بیا اینکارو کنیم
پسر کوچکتر با خجالت و چشمای قلب شده گفت ؛ فرشته حلقه ی کوچیکترو وارد انگشت حلقه ی عشقش کرد و حلقه ی بزرگترو به دست خودش و شروع کرد به خوندن وردی درخشش حلقه ها بیشتر و بیشتر شد تا اینکه اون زنجیر کاملا محو شد و حلقه ها از درخشش ایستاد
پسر کوچکتر فقط خیره به دستای خودشون بود چشماش برق میزد تو عمرش این حجم از خوشحالی رو باهم حس نکرده بود
_زین ... میگم ... ام
زین سوالی بهش خیره شد پسر با مِن و مِن ادامه داد
YOU ARE READING
Guardian angel [Ziam]
Fanfiction[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!