《Don't drink that》

828 199 90
                                    


_ارباب ارباب اونا روی اون میزن

با لحن بچگونش زیر گوش زین گفت و زین با دیدن جام که داشت به لبای لیام نزدیک میشد با بیشترین سرعت به سمتش پرواز کرد

وقتی بهش رسید پشتش قرار گرفت کنار گوشش زمزمه کرد

_اونو نخور یه بهونه بیار و نخورش لیام لطفا به چیزی که میگم گوش کن

لیام با احساس نفسای گرم زین که به گوشش میخورد جامو سرجاش برگردوند

بلا با احساس شکست دوباره اصرار کرد

_لیام لطفا بخورش عزیزم حالت خوب بنظر نمیاد

_برای همینم هست که من بهتره برم

ساعت تقریبا ۱۰ بود و لیام از پشت میز بلند شد

بلا کنارش ایستاد پس لیام سرشو به گوشش نزدیک کرد

_تنها میرم

تهدید وار زمزمه کرد بلا کم نیاورد و دنبالش راه افتاد

لیام سری تکون داد و قدماشو محکم برداشت

_گفتم تنها میرم

_اوه عزیزم نمیتونستم تنها بزارمت

_بلا ... من متاسفم کمی طول کشید تا بفهمم

لیام حالا داشت با انگشتاش بازی میکرد و نمیدونست چطور حرفشو بزنه

_بلا من واقعا ...

همین لحظه جیجی بلارو صدا زد

.
.
.
.

_خنگول نمیفهمی داشت سعی میکرد باهات بهم بزنه

جیجی آروم زمزمه کرد جوری که لیام که تو فاصله ی نسبتا کمی ازشون ایستاده بود نشنوه

_چی؟

_هیسس ...فقط اگه یکم دیرتر میرسیدم باید الآن اشکاتو جمع میکردم

_داری چی میگی جیجی؟

_من چندین دوس پسر داشتم که هروقت اینجوری باهام حرف زدن داشتن سعی میکردن باهام بهم بزنن باور کن این موقعیتو خوب میشناسم

_حالا چیکار کنم جی؟

بلا با ناراحتی گفت و دوباره به لیام که به نقطه ی نامعلومی خیره بود نگاه کرد

_برو بهش بگو من با جیجی برمیگردم خونه ... مطمئنم اگه یکم ازش دور بشی به خودش میاد

____________________

_میخوای برسونمت؟

هری با لبخندی به لویی پیشنهاد داد لویی با تاکسی اومده بود چون ماشینش خراب شده بود و لویی فقط همون ماشینو داشت

پدر و مادرش زیاد لوسش نمیکردن تا موقعی که سرپای خودش وایسته

_امم نمیخوام زحمت بکشی

Guardian angel [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora