پسر با گیجی به کاغذ تو دستش نگاه میکرد و به نظر میرسید داره دنبال کلاسش میگرده اما لیام نمیدونست که پسر داره نقش بازی میکنه میدونست؟پس بهش نزدیک شد و با لبخندی سعی کرد کمکش کنه
_هی پسر ... اینجا جدیدی درسته؟
_آره ... این کلاس کجاس؟
لیام با دیدن برنامه ی پسر متوجه شد تقریبا یه برنامه دارن به جز یکی دوس درس که با هم نبودن
_جالبه تقریبا همه ی کلاسامون یکیه دنبالم بیا
تو سالن کنارش راه میرفت و چیزی نمیگفت
_پس تو دانشجوی جدیدی من لیامم پین
_توماس استریکلر
با هم دست دادن وحالا به کلاس رسیده بودن با دیدن دوتا جای خالی تو اون کلاس که کاملا اتفاقی کنار هم بود به ناچار همونجا نشستن
لیام تقریبا کل روزشو با اون دوست جدیدش گذرونده بود و زین فقط از دور نظاره گر بود حواسش به این بود تا توجه کسی رو جلب نکنه چون ن دانشجو بود ن استاد و اگه کسی میدونست از در پشتی به داخل پرواز کرده قطعا دردسر ساز میشد
اصلا حس خوبی به اون پسر چشم آبی نداشت لیام دوستای زیادی داشت ولی این پسر یه حس منفی رو به زین منتقل میکرد
نایل ،لویی ،هری وحتی بلا هم همچین حس قوی ای رو بهش منتقل نمیکردن پس با دیدن لیام که به سمت کافه تریا میرفت فرصتو مناسب دید و دستشو کشید پشت ستون با دستاش اسیرش کرد
_هی چیکار میکنی؟
لیام آروم اما محکم تو صورتش گفت
_ازش دور بمون
_از کی ؟چی داری میگی زین؟
_از اون پسره که کل روز کنارش بودی دور بمون
_دلیلت چیه؟
_فقط از اون پسره ی لعنتی دور بمون
_به تو ربطی نداره
گفت و دست زینو پس زد میخواست برگرده که فرشته بازوشو محکم گرفت
_ولم کن
_چرا اینجوری رفتار میکنی؟
_تو چرا اینجوری رفتار میکنی؟تو چیکاره ی منی؟بزا فک کنم آها تو فقط محافظ منی نه کمتر ن بیشتر پس تو زندگی شخصی من دخالت نکن و وظیفتو انجام بده
جمعیت نسبتا کمی که اون دور بر بودن به بحثشون خیره بودن پسر کوچکتر به سرعت بازوشو از بین انگشتای اون فرشته بیرون کشید و با چشم غره ای به جمعیت، به کافه تریا برگشت
با دیدن توماس که رو میز دونفره ای نشسته بود و تو کتابشو نگاه میکرد بهش نزدیک شد
_دوست پسرت بود؟
VOUS LISEZ
Guardian angel [Ziam]
Fanfiction[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!