پسر توی اون بازار قدم برمیداشت
بلاخره به مغازه ی مورد نظرش رسید
وارد شد و سلامی داد
_من اونو میخوام
_یه انسان میتونه تورو ببینه؟بدون هیچ جادویی؟پسر این عجیبه
_جاناتان بیخیال ... چیزی که گفتمو بهم بده
زین گفت و با اخم به جاناتان نگاه کرد
جاناتان قاچاقی اجناس ممنوعه رو وارد سرزمین فرشته ها میکرد و خیلی عادی توی اون مغازه میفروخت اما مشتری هاش خاص بودن
حالا زین اومده بود و ازش معجون ناپدید شدنو میخواست
_باشه فقط حواست باشه وقتی خواستی اثرش بره کلمه ی "اُواری" رو بلند به زبون بیار و اینکه با خوردن این فقط از دید انسانا مخفی میشی..
_بدش دیگه
_باشه آروم باش
هنوزم مطمئن نبود اما اون یه فرشته ی لعنتی بود
پس فکر کرد اگه مثل قبل بشه لیام فراموشش میکنه و با اون دختر زندگی جدیدی رو شروع میکنه زینم بدون اینکه لیام ببیندش به وظیفش عمل میکنه
_جان ... حواست باشه ... کسی نمیدونه انسانم منو میبینه ... لطفا به کسی نگو هیچی
_باشه پسر
جاناتان دوست بچگیش بود و مورد اعتماد زین پس با اطمینان حرف دوستشو قبول کرد
پس زین معجونو سرکشید
_ اثرش تا چه مدتیه؟
_تا آخر عمرت ... فقط اگه اون کلمه رو نگی
.
.
.بیست روز بود که فرشتشو ندیده بود
شبا به سختی میخوابید به ندرت چیزی میخورد
شاید اون ترکش کرده بود 'شاید نباید خیلی بهش فشار میاوردم'
غافل از اینکه اون هنوزم دنبالش میکرد همه جا
حتی توی حموم ... و با دیدن عضله های بدن پسر کوچکتر توی پایین تنش اتفاقایی میفتاد
پس زین فهمیده بود با دیدن لیام تحریک میشه ... فرشته ای که با بدن لخت یه انسان تحریک میشد ..اونم یه پسر
هر روزی که میگذشت پسر از برگشتن فرشتش ناامید تر میشد
و با دور شدن عشقش نامزدش بهش نزدیک تر میشد
_بیبی به چی فکر میکنی؟
بلا با عشوه گفت و با دستش صورت لیامو به سمت خودش برگردوند
_هیچی
لیام گفت و برای فراموش کردن رنگ کاراملی چشمای عشقش به صورت دختر حمله کرد و لباشو وحشیانه بوسید
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Guardian angel [Ziam]
Hayran Kurgu[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!