《Break up!》

711 169 82
                                    


_میخوام ازش جدا شم ... اونم خواستش همینه مطمئنم

با عصبانیت دستشو روی میزکار پدرش کوبید

_آروم باش پسر ... اینجا آبرو داریم

_گفتم که دیگه نمیتونم تحملش کنم

_توی زوجا این دعواها هست

_پدر دارم میگم من اصلا دوسش ندارم اگه حمایتم نمیکنی نکن ولی من دیگه با اون دختر نمیمونم

آخرین حرفش بود و بعدش با عصبانیت اتاق پدرشو ترک کرد

اون شرکت بزرگو ترک کرد و ماشینشو بیخیال شد موبایلشو از جیبش درآورد شروع به راه رفتن کرد

که ناگهان ایستاد حضور شخصی رو روبروی خودش حس کرد اما کسی اونجا نبود فقط یه درخت بود که اگه کمی دیرتر سرشو بلند می کرد الآن میرفت توش

دوباره یه سری فلش بکای گنگ توی ذهنش اومد همون پسر

بی تفاوت به سمت ماشینش برگشت

_____________________

دختر بی اختیار اشک میریخت تلاشاشو با حرفای خودش نابود کرده بود و حالا تو آغوش خواهر بزرگترش بی قراری میکرد

_بلا ...چت شد؟شما که خوب بودید

_دیگه نمیخوام ببینمش اصلا

بلا بین گریه هاش گفت شاید الکی برای این رابطه تلاش میکرد وقتی اون پسر عاشق یکی دیگه بود هیچ طلسم یا معجونی نمیتونست جلوی عشق واقعیش بایسته 

_خانم ... آقای پین اینجان

خدمتکارشون در زد و بلا با چشماش از جیجی خواست که ترکش کنه پس دختر موبلوند به اتاق خودش برگشت چشماشو با پشت دستش پاک کرد و منتظر موند

لیام در زد و وارد شد به نظر میرسید دیگه اثری از اون طلسم نیست

_هی

جو سنگینی بود هر دو از این جو ناراضی بودن پس لیام شروع به حرف زدن کرد

_شب اولی که دیدمت ... من داشتم با اون میرقصیدم تو اومدی منو به خودم آوردی اون دوباره محو شد پس به خودم قبولوندم که یه توهمه ... شب بعدی که دیدمت میخواستم برای فراموش کردنش با تو باشم ولی اون منو بوسید ...

بلا با ناراحتی به لیام نگاه کرد قطعا نمیخواست رابطشون به این بدی تموم بشه پسر ادامه داد

_باور کن نمیخواستم به احساساتت صدمه بزنم من ناخواسته تو رو وارد زندگیم کردم میدونم وقتی دوست نداشتم حتی نباید اون نامزدی رو قبول میکردم ... فقط پدرم همیشه برام تصمیم گرفته

_اوه پسر زیاد ناراحت نباش برای ما هم همینطور بوده

بلا با صدای گرفتش با پسر روبروش شوخی کرد

Guardian angel [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora