_میخوام ازش جدا شم ... اونم خواستش همینه مطمئنمبا عصبانیت دستشو روی میزکار پدرش کوبید
_آروم باش پسر ... اینجا آبرو داریم
_گفتم که دیگه نمیتونم تحملش کنم
_توی زوجا این دعواها هست
_پدر دارم میگم من اصلا دوسش ندارم اگه حمایتم نمیکنی نکن ولی من دیگه با اون دختر نمیمونم
آخرین حرفش بود و بعدش با عصبانیت اتاق پدرشو ترک کرد
اون شرکت بزرگو ترک کرد و ماشینشو بیخیال شد موبایلشو از جیبش درآورد شروع به راه رفتن کرد
که ناگهان ایستاد حضور شخصی رو روبروی خودش حس کرد اما کسی اونجا نبود فقط یه درخت بود که اگه کمی دیرتر سرشو بلند می کرد الآن میرفت توش
دوباره یه سری فلش بکای گنگ توی ذهنش اومد همون پسر
بی تفاوت به سمت ماشینش برگشت
_____________________
دختر بی اختیار اشک میریخت تلاشاشو با حرفای خودش نابود کرده بود و حالا تو آغوش خواهر بزرگترش بی قراری میکرد
_بلا ...چت شد؟شما که خوب بودید
_دیگه نمیخوام ببینمش اصلا
بلا بین گریه هاش گفت شاید الکی برای این رابطه تلاش میکرد وقتی اون پسر عاشق یکی دیگه بود هیچ طلسم یا معجونی نمیتونست جلوی عشق واقعیش بایسته
_خانم ... آقای پین اینجان
خدمتکارشون در زد و بلا با چشماش از جیجی خواست که ترکش کنه پس دختر موبلوند به اتاق خودش برگشت چشماشو با پشت دستش پاک کرد و منتظر موند
لیام در زد و وارد شد به نظر میرسید دیگه اثری از اون طلسم نیست
_هی
جو سنگینی بود هر دو از این جو ناراضی بودن پس لیام شروع به حرف زدن کرد
_شب اولی که دیدمت ... من داشتم با اون میرقصیدم تو اومدی منو به خودم آوردی اون دوباره محو شد پس به خودم قبولوندم که یه توهمه ... شب بعدی که دیدمت میخواستم برای فراموش کردنش با تو باشم ولی اون منو بوسید ...
بلا با ناراحتی به لیام نگاه کرد قطعا نمیخواست رابطشون به این بدی تموم بشه پسر ادامه داد
_باور کن نمیخواستم به احساساتت صدمه بزنم من ناخواسته تو رو وارد زندگیم کردم میدونم وقتی دوست نداشتم حتی نباید اون نامزدی رو قبول میکردم ... فقط پدرم همیشه برام تصمیم گرفته
_اوه پسر زیاد ناراحت نباش برای ما هم همینطور بوده
بلا با صدای گرفتش با پسر روبروش شوخی کرد
ESTÁS LEYENDO
Guardian angel [Ziam]
Fanfic[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!