با خشم به کیسه ضربه میزد به یادش می اومدهمه ی اون خاطرات همه ی بحثاش همه ی بوسه هاش
عرق روی پوست برنزش پایین میریخت
بعد از ضربه های متوالی نفس نفس میزد و روبروی آینه نگاهی به خودش انداخت
بلافاصله از باشگاه عمارتشون بیرون پرید و سمت اتاقش رفت
وارد حموم شد و زیر دوش ایستاد
.
.حوله ای دور کمرش پیچیده بود و رشته ای از موهای قهوه ایش روی پیشونیش افتاده بود روبروی آینه قدش ایستاد
نگاهی به خودش انداخت تو این چند ماهی که گذشته بود کاملا چهرش پخته شده بود اتفاقایی که واسش افتاد باعث شد پسر بالغ بشه
فرشته از بالکن وارد شد بالاشو جمع کرد و سمت عشقش قدم برداشت
ته بالاش به زمین کشیده میشد
روبروش پشت به آینه ایستاد تو عمق چشمای شکلاتیش غرق شد
صورتشو بهش نزدیک کرد لباشو به لبای پسر نزدیک کرد
و چشماشو بست
پسر کوچکتر با حس لبای نرمی روی لباش چشماشو بست و با باز کردنشون مژه های پرپشت فرشته ی روبروشو دید
کمی از هم فاصله گرفتن و تو چشمای هم غرق شدن
فرشته دستاشو دور پسر کوچکتر حلقه کرد و به آغوش کشیدش زیر گوشش زمزمه کرد
_دلم برات تنگ شده بود
بالاشو جلو آورد دور لیام پیچید و پسر کوچکتر مثل کرمی که توی پیله پیچیده میشه تو آغوش فرشته گم شد
_کجا بودی؟بازم ترکم کردی
با بغض گفت و هنوز تو آغوشش بود
_قسم میخورم ایندفعه تقصیر من نیست ...
_میدونم ... بلا
_بلا چی؟
_اسم معجون طلسم شده رو آورد
_اون دختر ... اون از کجا همچین چیزی رو آورده
زین میدونست معجون توی قهوه ی لیام ریخته شده ولی روحشم خبر نداشت که اون دختر اینکارو کرده
_نمیدونم
_بابا لیاممم
ذوق زده گفت و از جیب اربابش بیرون پرید
_اد ... تو کجا بودی؟
_حالش خوب نبود ... یه مدت تو سرزمین فرشته ها گذاشتمش
.
.به طبقه ی پایین رفت بعد از ناهار بود و خدمتکارا با تمیز کردن آشپزخونه به اتاقاشون برگشته بودن
ESTÁS LEYENDO
Guardian angel [Ziam]
Fanfic[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!