_میدونی خیلی خوبه که باهات آشنا شدم
پسر گفت و جرعه ای از قهوه ی بزرگشو نوشید نگاهی به چشمای آبی اون پسر که ازش بزرگتر بود انداخت و ادامه داد
_دوستام حتی صمیمی ترینشون الآن درگیر مسائل زندگی خودشونن خیلی کم با هم حرف میزنیم پس... آره خوبه که هستی
چند هفته ای از دوستی توماس و لیام میگذشت و با وجود هشدار زین ،لیام هیچ دلیل قانع کننده ای نمیدید که چرا باید از اون پسر مهربون دور بمونه
برعکس بیشتر وقتشو تو دانشگاه با اون میگذروند و زین هم چون مردم میدیدنش نمیتونست وارد دانشگاه بشه پس همیشه روبروی دانشکده به درختی تکیه میداد و منتظر میموند
_خوبه که اینطور فک میکنی... دوست پسرت چطوره با هم خوبین؟
_آره خب میدونی درسته زیاد حرف نمیزنه یکم خب توداره ولی آره میتونم بگم رابطمون خوب پیش میره
دوباره قهوه رو به روی میز برگردوند و از پنجره ی کافه تریا به بیرون نگاهی انداخت به ابرای وحشی تو آسمون نگاه کرد و دوباره مسیر نگاهشو به چهره ی دوستش برگردوند
_البته فعلا
به ساعتش نگاهی انداخت تا کلاس بعدیشون هنوز یه ساعت وقت داشت ولی حوصلش از توی کافه تریا نشستن سر رفته بود
پس با توماس خداحافظی کرد و رفت؛ توماس تا وقتی که پسر کوچکتر از دیدش محو میشد تماشاش میکرد
با خودش فکر کرد پسری به خوبی لیام چیکار کرده که مایا میخواد بهش آسیب بزنه اما به سرعت این افکارو از خودش دور کرد اون زن سرورش بود تو بچگی از دست شیاطین نجاتش داده بود و فکر خیانت بهش توماسو بهم میریخت
____________________
_هی
حینی که توی دستاش فوت میکرد به فرشته نزدیک تر شد هوا نسبتا سرد بود و نزدیک به کریسمس فرشته با دیدن دوست پسرش بهش نزدیک شد
_کلاسات تموم شد؟
_ن یکی دیگه مونده ... ولی یه ساعت وقت دارم
دست فرشته رو کشید و سمت ماشینش حرکت کرد
_خب چطوره بریم ...ام رستوران خیلی لوسه ... از کافی شاپ خوشم نمیاد تا الآن اونجا بودیم ... اوه من هیچ جایی به ذهنم نمیرسه
لیام هل بود کلافه میگفت و دلش نمیخواست زمانو از دست بده همین حینی که لیام نشسته بود و با خودش بحث میکرد و دستاشو تو هوا تکون میداد و قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود زین لوکیشنی رو وارد کرد
_اوه ... اینجا کجاس
_بهتره تو زمان صرفه جویی کنیم
_زین اینجا کجا..
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Guardian angel [Ziam]
Hayran Kurgu[completed] و تنها چیزی که اون شب دید بالای سفید شیری بودند که در تضاد با موهای پرکلاغی اون پسر بود!