پارت اول
وارد خونه شد و کفش هاش رو جفت شده توی جا کفشی گذاشت . اگر غیر از این انجام میداد خانواده اش توبیخش میکردن . چه میشد کرد ؛ مین سوک کوچیک ترین فرزند خانواده اش بود .
بعد ازینکه وارد هال شد چشماش متوجه تغییر کوچیک خونه شدن . چندین صلیب به دیوار اضافه شده بود . مگه اتفاقی افتاده بود که انقدر محتاط شده بودن ؟
با یاد اوری دیشب و فیلمی که باهم دیدن چراغی توی سرش روشن شد . بعد از چندسال یک فیلم رو پنج نفری کنار هم دیدن و به انتخاب مین سوک یک فیلم ترسناک پخش شد .
پس بخاطر همین بود که صلیبای بیشتری خریدن !
با تاسف سرش رو پایین انداخت و درحالی که پاهاش از خستگی کم می اوردن و کشیده میشدن وارد اتاقش شد .
دستش رو روی به قول بکهیون ، شمشیرش گذاشت و یکبار تکونش داد ؛ اما انگار گردن مرغ رو لمس میکرد .هیچ حسی نداشت . با بدبختی روی زمین نشست و درحالی که اب هنوز هم روی سرش میریخت اه عمیقی کشید .از وقتی که بکهیون اون حرف ها رو بهش زده بود ۵ سال گذشته بود . برای یک پسر ۲۳ ساله ، باکره بودن ننگ بزرگی بود . اما خانواده اش راضی بودن .
اونا اعتقاد داشتن که یک پسر باید تا قبل از ازدواجش ، سخت کار میکرد و با جیب پرپول یکی از دخترای درب و داغونی که خودشون انتخاب کرده بودن رو به همسری قبول میکرد .
و خب ادم بی زبونی مثل مین اگر میخواست که سرپیچی کنه اولین چیزی که میدید چشمای قرمز و اتیشی خانوادش و بعد خیابون و کارتون خوابای کثیف و چرک بود .از حموم بیرون اومد و یکی از شلوارای گشادی که خود مادرش براش دوخته بود رو پوشید .
یکی از تیشرتایی که بک برای تولد بیست سالگیش اورده بود رو بیرون کشید و با دودلی بهش خیره شد .چیزه خاصی روی تیشرت ننوشته بود پس با خیال راحت سرش رو وارد یقه کرد . قبل ازینکه کامل لباس رو بپوشه در اتاقش باز شد و مادرش ، خانم کیم توی چهارچوب در ایستادو با لبخندی پر از تعجب پرسید
_عه تو کی اومدی خونه!؟
مین سوک دستاش رو وارد استینای تیشرت کرد و با لبخند متقابلی سمت مادرش چرخید
_ یک ساعتی میشه . کاری داشتی؟
خانم کیم نگاه دستپاچه ای به کف زمین انداخت و بعد که بهونه ای جور کرد چشماش رو بالا برد
_آآ اومده بودم لباسای چرکت رو ببرم و بشورم .
مین با شکاکی توی چشم هاش زوم کرد . اون یچیزی رو مخفی میکرد و مین با تمام اتم های بدنش حسش میکرد ؛ ۲۳ سال زیر دست همین مادر بزرگشده بود!
_ اما تو که دیشب ماشین لباسشویی رو روشن کردی!
خانم کیم اب دهنشو محکم پایین برد و لبخند مضخرفش رو روی لبهاش حفظ کرد
_خب تو زود به زود لباس کثیف میکنی و...و...این چیه پوشیدی مینسوک؟؟؟؟؟؟بد توی هچل افتاده بود . مینسوک خیلی روش زوم کرده بود و خانم کیم کم کم داشت لو میرفت که چشمش به تیشرت مین افتاد و بلافاصله بحثو عوض کرد .
مینسوک با تعجب تیشرتشو جلو کشید و بهش خیره شد . مگه چه مشکلی داشت؟
چشمهایی که از تعجب درشت شده بودن رو بالا برد و بهش نگاه کرد.
_مگه مشکلی داره؟
YOU ARE READING
[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞
Fanfictionکیم چن یه دزد خبره ست ؛ اما بخاطر یه اشتباه مجبوره نقش کشیش جدید شهر رو بازی کنه ... کیم مینسوک یه پسر مذهبیه که بخاطر گرایش عجیبش به پسرا سفره ی دلش رو تو اتاق اعتراف برای چن باز میکنه ... پس چن هم شروع میکنه به سوء استفاده ازش... Wrong Father📿 CO...