15

1K 193 49
                                    

لازم دونستم چیزی رو قبل شروع این پارت بهتون بگم.
لطفا همگیتون فالوم کنین تا پیامایی که توی مسیج بوردم براتون میزارم رو ببینین. خیلی وقتا من اونجا خبرای مهمی رو میدم که اکثرا درمورد اپ فیکاست.
اخرین پیامی که گذاشتم خیلی خیلی مهمه پس حتما ببینین و بخونین و بعدا قضاوت کنین.
در ضمن خواهش میکنم اگر با اسمات "+۱۹" مشکل دارین قسمتای پررنگ شده رو حذف کنین چون صحنه هاش رو ۹۹ درصد نمیپسندین.

***********************************
سوم شخص.

چند دقیقه ای میشد که دوتایی توی اتاق مینسوک نشسته بودن و روی تخت کنار هم لم داده بودن.

جونگده انگشتاش رو بین هم قفل کرده بود و با نگاهی نامطمئن اطراف اتاق فوق تمیز مینسوک رو بررسی میکرد. اصلا ذوق و شوق اول رو نداشت؛ حس میکرد یه جفت چشم توی اتاقه و داره مستقیم به جونگده نگاه میکنه و براش خط و نشون میکشه.

یه لحظه به اینکه مینسوک هرشب توی این اتاق خوفناک میخوابه فکر کرد و خودش رو جاش گذاشت؛ یهو موهای تنش سیخ شدن و یه چیزی از ته دلش جوشید.

مینسوک که تا اون لحظه ساکت بود و با خجالت و حیا یه گوشه ساکت نشسته بود تا جونگده خودش سمتش بره و اون عملیات رو شروع کنه یهو به حرف اومد.
_میگم ... چیزی شده؟
جونگده صدای لرزون و اروم مینسوک رو شنید و سرش رو چرخوند و به نیم رخ مملو از خجالت مینسوک خیره شد.

توی اون نیمه خیلی چیزا رو دید؛ اون خیلی نگران بود، درسته که همه چیز رو مدیریت میکرد تا حداقلِ انتقامش رو بگیره...اما اون میترسید، میخواست با لمس جونگده یکم از افکار اینده بیرون بیاد اما، نمیتونست قدم اول رو برداره.

_تو هم حس میکنی یکی داره نگاهمون میکنه؟
مینسوک سرش رو چرخوند و به جونگده که موشکافانه نگاهش رو توی اتاق میچرخوند خیره شد.

_یکی نگاهمون میکنه؟
سوال جونگده رو با تعجب تکرار کرد، جونگده هومی‌گفت و بلاخره نگاهش از در و دیوار اتاق گرفت و بهش خیره شد.
مینسوک با اخم توی فکر فرو رفت، هیچ وقت حس نکرده بود، اما حالا که جونگده بهش اشاره کرده بود حس میکرد هیچ جای این خونه راحت نیست!

جونگده خیز کوتاهی برداشت و به مینسوکی که گیج و مبهم به رو تختی نگاه میکرد نزدیک شد و دستش رو روی ران پاش گذاشت و از نزدیک به چشماش خیره شد.
مینسوک با همون نگاه مبهم به صورت مطمئن جونگده خیره شد، دلیل این ریلکسی رو میخواست، نمیتونست از جونگده بپرسه که "چجوری با ترسهاش مقابله میکنه؟" چون اینجوری یه بزدل بنظر میرسید.

دست جونگده روی دستش خزید و انگشتاش بین انگشتاش قفل شدن.
_قبل ازینکه خانواده ات رو ببینم با خودم میگفتم اونا فقط ادمای "خیلی" سخت گیری هستن، اما حالا میگم تو دقیقا کنار یه مشت شیطان صفت بزرگ شدی مینسوک...!

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now