3

952 222 22
                                    

دست به سینه روی صندلی مقابل راننده نشسته بود .
اخم بدی کرده بود ‌. عصبانی نبود ، گند زده بود ! دزد قصه ی ما از دزدی های بزرگ فرار میکرد اما حالا مجبور بود بزرگ ترین و بدترین دزدی ممکن رو انجام بده ؛ ادم دزدی !

با فکر کردن دوباره به این موضوع اعصابش خط خطی تر شد . سرش رو با دستهاش پوشوند و فحش ریزی زیر لب داد .
همیشه هرچی سنگ بود واس پای لنگ چن بود ! توی این بیست و پنج -شیش سال عمرش خوشبختی و راحتیش به یک هفته نرسیده بود . بلاخره یه اتفاقی میوفتاد و تمام روزای خوبش رو میشسو و میبرد .
همیشه هم خدارو مقصر میدونست که انقدر بدبختی زندگیش رو زیاد کرده بود .

اما الان وقت غر زدن سر خدا نبود . باید با این مرد عجیب چیکار میکرد ؟ مطمئنا وقتی متوجه گم شدنش میشدن تمام شهر رو دنبالش میگشتن .
هیچ راهی نداشت مگر اینکه جایی برای فرار پیدا  و بعد این مرد رو ازاد میکرد .

اما مگه جایی رو هم داشت که بره؟
اگر خونه خودش توی بوسان میرفت ، ازونجایی که مرد صورتشو دیده بود ، سریع ردش رو میزدن .

باید زودتر یه فکری میکرد . لعنت !! لعنت !!

رسما با یک دزدی کوچیک خودش رو بگای بزرگی داده بود !
توی دلش با خودش بحث بزرگی راه انداخته بود . هی وجدان لعنتیش داد میزد : زمین گرده کیم چن !

کاش میشد وجدان رو از توی بدنش در می اورد و یک مشت توی فکش و یه لگد به تخماش میزد تا خفه شدن رو یاد بگیره !

با خودش کلنجار میرفت که صدای ناله ی مرد بلند شد .
_سرم داره منفجر میشه .
_سمج ترین ادمی هستی که تاحالا دیدم پسر !
با وجود تمام اون جنگ درونی ، نمیتونست پشیمونیش رو ابراز کنه . این شعار چن بود " از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشو "
به سردی زمزمه کرد و تکخندی زد و پا روی پای دیگه اش انداخت و تکیه اش رو به پشتی صندلی داد .

مرد به سختی لای پلک هاش رو باز کرد و به سمت دزد خیره شد . تو محیط نسبتا تاریکی بود و با وجود ضربه ای ام که خورده بود نمیتونست خوب انالیزش کنه .

پس با خستگی دوباره چشم هاش رو بست و نفسش رو به سختی بیرون داد ، چون طناب بزرگی دورش پیچیده بود هواهم کمتر بهش میرسید.

کم کم مغزش به کار افتاده بود و یادش اومد که پولایی که واتیکان بهش داده ، امانتیش رو دزدیده .

حتی خودش رو هم دزدیده بود !

_اون پول ارزشش رو نداشت . با سه ملیون وون نمیشه چیز زیادی خرید ولی تو بخاطرش تقریبا دو کیلومتر دویدی !

و بعد بلند خندید و سرش رو عقب برد .
تقریبا هستریک میخندید چون هیچ جای این ماجرا خنده دار نبود !
میدونست که بدجوری زده . کم کمش ۱۰ سال رو باید توی زندان اب خنک میخورد .
حالا شاید قاضی از قیافش خوشش نمی اومد و دلبخواهی دو سه سال دیگم اضافه میکرد .
نتیجه میگیریم ریده بود .

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now