17

931 162 47
                                    

فلش بک.

لیوان ابش رو بعد ازینکه تا اخر قطره ی اب رو خورد ، شست و سرجاش گذاشت.
دستاش از شدت عصبانیت میلرزیدن، اما تظاهر میکرد که ارومه و هیچ اتفاقی نیوفتاده، اما با تمام وجود میخواست بره و با دوتا دستاش نفساشون رو ببره.
تاحالا توی عمرش انقدر عصبی نشده بود، بخاطر همین هم کمی ترسیده بود از خودش!
حجم تنفر توی تنش خیلی زیاد بود، میترسید خشمش بیشتر بشه و واقعا کار وحشتناکی انجام بده. بدن خودش بود، میتونست حس کنه که دستاش فقط نمیلرزن، میتونن کارای دیگه ای رو هم غیر ارادی انجام بدن!
دم بزرگتری گرفت و سینش رو پر کرد، بعد ازینکه تمام خشمش رو با بازدمش بیرون داد از اشپزخونه بیرون اومد.
باید بیخیال رد میشد، نباید به حرفاشون اهمیت میداد، نباید میزاشت چیزی ناراحتش کنه.

درحالی که چشماش رو به قدم هاش دوخته بود اروم اروم از جلوی چهار نفری که روی مبل نشسته بودن رد میشد که صدای اروم اون زن رو شنید.
_احمق.
اب دهنش رو سفت و سخت قورت داد و به راهش ادامه داد.
زن که خودش احمق ترین ادم اون جمع بود، وقتی دید مینسوک ذره ای ناراحت نشد، کفری شد و با صدای بلند تری ادامه داد.

_دوتا بچه برامون کافی بود یانگ جو، کاش هیچ وقت این اشتباه رو نمیکردیم.
مینسوک ایستاد اما چیزی نگفت.
تو سینش دیگه قلب نبود که میتپید، این غم و غصه بودن توی وجودش زندگی میکردن. هرچقدر بیشتر پیش میرفت بیشتر دلش میخواست یجوری این روزای حال بهم زن رو تموم کنه و به ارامش برسه.

چشماش رو بست و سعی کرد خودش رو اروم کنه.
"مینسوک، هرچیزی که اونا بهت میگن چرت و پرته ... یادته تمام وقتایی رو که بهت میگفتن چه لباسایی برازندته و تو باورشون میکردی، به این باور رسونده بودنت که، این لباست نبودن که زشت بودن، فکر میکردی هیچ جذابیتی نداری، اما همش دروغ بود ...نباید به حرفای این ادمای مضخرف گوش بدی "
صاف ایستاد و مصمم پاش رو برای قدم بعدی بلند کرد که با حرف بعدی، حتی تپش قلبش رو هم فراموش کرد.

_شاید دلت بشکنه، ولی باید بدونی که اون پسری که با خودت اوردیش اینجا ، یروز بخاطر یه دختر خوشگل ولت میکنه.
_دهنتو ببند! هرچیزی که توی مغز خرابت میگذره رو به زبون نیار، چرا فکر میکنی همه توی دنیا شبیه توئن؟
مینسوک چرخید و داد زد، دستاش میلرزید و کلش داغ کرده بود. از هرچیزی میتونست بگذره، جونگده تنها کسی بود که توی این دنیای پر از کثافت بهش اعتماد داشت و نمیخواست حتی تصورشم راجبش خراب بشه.
زن از روی مبل بلند شد و با صورتی قرمز شده از خشم داد زد.
_من خفه شم؟ هی حرومزاده دیگه مادر خودتم نمیشناسی!؟
مینسوک درحالی که با حیرت میخندید نزدیکش شد و سینه به سینه ی زن که از خودش کوتاه تر بود ایستاد.
توش چشمای زن نگاه کرد و سرش رو کج کرد.
_چرا میشناسم! خوبم میشناسمت! تو یه مادر مضخرف و یه زن موذی هستی که اسایش رو حتی از بچه های خودت گرفتی تا شکای کوفتیت رو بر طرف کنی‌. هیچی توی این دنیا نیست که تو راجبش خوب حرف بزنی ... انگار فقط خودت خوبی و هر چیزی که راجب دیگران میگی درست از اب در میاد.

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now