10

918 194 264
                                    

فلش بک - از دید مینسوک.
روی تختم نشسته بودم و زانوهام رو توی شکمم جمع کرده بودم، پتو روهم روی زانوهام گذاشته بودم تا اگر مامان وارد اتاق شد متوجه عضو سخت شدم نشه.

من چه مرگمه؟
دوتا دستام رو روی سرم کوبیدم و صورتم رو درهم کردم و اروم جوری که صدا از اتاقم بیرون نره نالیدم.
_خدایا چرا من دارم دیوونه میشم؟
و خب طبق معمول جوابی ازش نگرفتم، اصلا خدا به من گوش میداد؟ فقط زندگی من انقدر عجیب و غیر معمول پیش میره یا بقیه هم وقتی یکی بهشون درخواست میده، بعد از اینکه رد کردن میرن خونه و با فکر اینکه چه روزایی ممکن بود داشته باشن و چه کارایی میتونستن بکنن، تحریک میشن؟

یا فقط منم که هم دستام و هم التم سمت اسمونه؟
واقعا احساس بدبختی میکردم، مثل یه ماهی که توی دسته ی ماهیای هم نوعش حرکت میکنه و از بین صدتا ماهی، مرغ ماهی خار اونو نوک میزنه و میبره.

خودمو چندبار روی تخت غل دادم و بخاطر خجالتی که نمیدونستم چرا انقدر کشیدنش برام راحته چندتا جفتک به اسمون انداختم، انقدر به این کارم ادامه دادم تا اینکه توی اخرین غل خوردن نزدیک بود التم   بشکنه.

از بس که تکون خوردم یهو نفسم برید و روی تخت طاق باز ولو شدم، به سقف خیره شدم و نفس نفس زدم. چرا با اینکه نمیتونم رابطه ای که حرفش رو میزد رو درک کنم، انقد برام جذابه؟

از هر لحاظ که فکرش رو میکنم کار قشنگی نیست، حتی مطمئن نیستم که بتونم بیشتر از یک روز تحمل کنم؛ اما چرا احساس میکنم لگد زدم به بختم و واقعا قراره سینگل بمیرم؟

وقتی یادم افتاد تاحالا حتی دست یکی رو نگرفتم دوباره شروع به جفتک انداختن کردم، اخه چرا اخه چرا؟

باتمام وجود حس میکردم تنها خطی که نزدیک به سرنوشت من بود، خط جونگده بود، فکر کنم اولین ادمیم که خودش سرنوشتش رو خراب کرده!

توی همین جفتک انداختنا در اتاق باز شد و مامان توی چهارچوب در اتاقم ظاهر شد، سریع خودم رو جمع و جور کردم و با سرفه ای سینم رو صاف کردم.

_بله مادرجان؟

مامان با چشمای شکاکی که ریز شده بودن و تمام اتاقم رو چک میکردن، چشم چرخوند یهو بهم خیره شد.

ترسیدم، کاملا احساس کردم لباس زیرم خیس شد، البته شاید بخاطر اون سیخِ توی شورتم بود.

دستپاچه و ترسیده درحالی که رنگ از صورتم پریده بود پتو‌رو چنگی زدم و بالا تر کشیدم، انقدر که حتی سینه هامم پوشوند.

مامان با اینکه حرکات تابلوی من رو دید، چیزی راجبش نگفت و بیشتر خودش رو داخل اتاق کشید .
_دوش بگیر قبل خواب.
و بعد رفت. هاج و واج به جای خالیش نگاه میکردم؛ اون واقعا فقط برای چک کردن من اومده بود!
نباید اینقدر تعجب میکردم، اونا به من اعتماد نداشتن، تمام عمرم اون و بابا فقط به چشم یه مایه ی ننگ بهم نگاه میکردن و هر لحظه میترسیدن من حرکت اشتباهی کنم و یه لکه ی بزرگ روی زندگیشون بریزم.

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now