2

1K 231 39
                                    

نوک انگشتای سردش رو روی صفحه  گوشی کشید و شماره ی بک رو گرفت . قبل ازینکه دکمه تماس رو بزنه ، چشم چرخوند و اطرافش رو انالیز کرد .

توی هال ایستاده بود و هرآن امکان داشت یکی از اعضای خانوادش سر برسن ؛ اصلا دوست نداشت که خصوصی ترین حرف هاش به گوش مادرش یا پدرش برسه !
پس قبل ازینکه تماس بگیره صفحه ی گوشی رو خاموش کرد و به اتاقش برگشت . در تراس رو باز کرد تا هوا تازه بشه .
لبه ی تخت نشست و تماس رو برقرار کرد  . با هربوقی که توی گوشش می پیچید حرف های بیشتری توی دلش میریخت .

بوق سوم که پخش شد به چهارمی نرسیده، صدای همیشه پر انرژی بکهیون به گوشش رسید ‌‌.
_ اوه ببین کی باهام تماس گرفته ! چک کن ببین شماره رو اشتباه نگرفتی؟

با شوخی و طعنه اضافه کرد و بعدش خنده ی دلنشین و پر شیطنتی کرد . لبخند دل تنگی روی لب های شیو نشست .

با خنده ی ارومی بلاخره لب باز کرد
_ بمیر بیون ! حداقل هر صد سال زنگ میزنم ؛ خودتو ببین ، اگه شمارمو سیو نداشتی حتی نمیدونستی کی پشت خطه!!!

سکوت بکهیون نشون میداد که زده وسط خال . تک خند بانمکی به پیروزیش زد و از پشت خودش رو روی تخت پرتاب کرد ، به سقف خیره شد .
_ میدونم بی معرفتم ولی به روم نیار ! خیلی وقته ده جون نیومدم ، درسام و پروژه هام هر ترم سخت تر میشن سوک آه .

صدای متاسف و مظلومانه ی بکهیون رو که شنید عذاب وجدان گرفت ، به هیچ وجه قصد نداشت که با حرف هاش ناراحتش کنه .
با دستپاچگی و خجالت پلک هاش رو روی هم فشار داد
_ببخش ، میدونم که سرت خیلی شلوغه ، نمیخواستم ناراحتت کنم .

_حالا گریه نکن ، اخر این هفته برنامه هام رو تنظیم میکنم و میام بهت سر میزنم . دلم برای مهمون کردنات تنگ شده !

با عصبانیت ساختگی ای تقریبا داد زد
_یااااا ! من یه فروشنده ی سادم ! تو مهندسی ؛ باید دوستای فقیرتو مهمون کنی .صدای خنده ی اروم بک‌ رو شنید و لبخند متقابلی زد . چهره ی بک رو تصور میکرد . حتما الان چشم هاش هلالی شده بودن و گونه هاش برامده تر از هر وقت دیگه ای بودن .
انگار بد راهی رو انتخاب کرده بود چون با تصور چهره بکهیون بیشتر دل تنگش شد.با بغض سختی که مثل غده توی گلوش نقش بسته بود ، اب دهنش رو پایین داد ‌.
خیلی چیز ها دلش رو سنگین کرده بودن ؛ نبودن بک برای شنیدن درد و دلاش ، روزای مضخرفش و  تنفری که از هر ثانیه ی زندگیش داشت .

حرف ها و کلماتش پشت دندون هاش منتظر بودن تا بیرون ریخته بشن . بیشتر از این نمیتونست نگهشون داره ، وگرنه قلبش و سینش منفجر میشد ‌.

اصلا حواسش به حرفایی که بک میزد نبود . یک نفس خاطرات دانشگاهش رو با شوق و ذوق تعریف میکرد ‌.
اما دیگه نمیتونست همه چیزو توی خودش بریزه .

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now