4

910 225 54
                                    

فکر خیلی خیلی اشتباهی بود .
اخه چن چی از خدا میدونست؟ توی این بیست و خورده ای سال هر کاری که دلش میخواست کرده بود و از همه بدتر اون یه دزد بود !

اگه یکی ازش یک سوال میپرسید و نمیتونست جواب بده لو میرفت .
با فکرکردن  به این احتمالای کوفتی استرس گرفته بود و کف دست هاش عرق کرده بودن .

کت و شلوار جونمیون به طرز شگفت اوری فیت تنش بودن .
البته خداروشکر توی این مورد شانس داشت ، وگرنه  یا انقدر تنگ بود که جر میخورد یا انقدر گشاد بود که میتونست پدر رو هم توش جا کنه .

به همین زودی افتاب در اومده بود و لحظه به لحظه استرسش بیشتر میشد . ساعت طرفای ۵ بود که ماشین پدر رو از کف خیابون جمع کرد و به خونه برد .

وسایل ضروری مثل تسبیح گرون قیمتش و انجیل و پیراهن مشکلی رنگ عبا مانندی که برای محیط کلیسا بود رو برداشت .

وقتی به زیرزمین خونه اش برگشت پدر  خوابیده بود و گردنش اویزون بود ‌‌. لعنتی دلش خیلی بحال پدر میسوخت و عذاب وجدان خروس بی محلش داد زد
: تو زندگیش ریدی ، حالا اون اولین کشیشیِ که مجبوره  سرجاش برینه چون چاره ی دیگه ای نداره !

پوفی کشید و راه رفته رو برگشت و بعد از گذروندن پله ها سمت اتاقش رفت تا اماده بشه .
مثلا اولین روز کاریش بود !
بعد ازینکه پیراهن تمیز و سفیدی رو پوشید ،کت پدر رو تنش کرد .
همیشه از شلوار پارچه ای و غیر جین متنفر بود ولی نمیشد با اون لباس مذهبی یک شلوار جین یخی پاره بپوشه .

پس به اجبار پاهاش رو توی شلوار کرد و بالا کشید ‌. زیپ رو بالا کشید .
پیش پدر برگشت و با چند ضربه ی اروم به شونه اش بیدارش کرد .
پدر یهو از خواب پرید و با چشمایی گرد شده نگاهش کرد .
یک لحظه با دیدن چشمای قرمزش دلش کباب شد ‌. ولی الان وقت خواب نبود .

_دارم میرم کلیسا ، اطلاعاتی که باید بهشون بدم رو بگو .
پدر درحالی که هنوز چشم هاش گرد بودن با گیجی پرسید
_ اون لباسی که روی صندلی عقب بود رو با خودت اوردی؟
چن هومی کرد
_با خودت ببرش
کمی فکر کرد و با یاد اوری اون لباس یکسره تکخندی زد
_همون کیسه زباله رو میگی؟؟
پدر هیسی  کشید
_کیسه زباله؟؟؟؟ این اصلا حرف درستی نیست ! تمام این سالا برای گرفتن این لباس تلاش کردم . اون برای من خیلی با ارزشه !!!!

چن با بدخلقی چشم چرخوند و اداشو در اورد
_من واس این پلاستیک زباله ، ۲۰ سال اشغالا رو بردم دم در ....
پدر از گستاخیش کفری شد و تصمیم گرفت دیگه اطلاعاتی نده تا تلافی این رفتار زشتش بشه .

_راستی ... تو توی کلیسا زندگی میکنی؟ منظورم اینه شنیدم که بعضی از کشیشا توی کلیسا زندگی میکنن . بخاطر همین اون موقع شب....
پدر با عصبانیت و حرص میون حرفش پرید و با اینکه نمیخواست، بهش اطلاعات مفیدی داد

[COMPLETED] Wrong Father- XIUCHEN ~ Comedy Smut🔞 Where stories live. Discover now